رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
Part_21_22
#Arsalan
با سر اشاره کردم که از از اتاق بیرون برن اونا هم سریع بیرون رفتن به سمت چمدون رفتم و درشو باز کردم فقط چن دست لباس بود و بقیه همه کتاب بود:
ارسلان:اینا چین؟خونه خالست مگه اینجا؟؟
دیانا:نه آقا...من کتاب خیلی دوست داشتم برای همین آوردم ببخشید
کتابارو جمع کردم و گفتم:
ارسلان:حق نداری...تو حق هیچکاری جز حمالی تو این خونه نداری فهمیدی؟؟؟
دیانا:بله آقا... ببخشید
کتابارو انداختم توی نایلون و از عمارت خارج شدم و سوار ماشین شدم که برم شرکت ولی بابا زد روی شیشه و اشاره کرد شیشه رو بیارم پایین شیشه رو پایین آوردم و گفتم:
ارسلان:بایا بخدا دیرم شده باید برم شرکت شب باهم صحبت می کنیم باشه؟
اردلان:خیلی خب خدا نگهدار
سرمو تکون دادم و به سرعت از عمارت خارج شدم
#Diyana
ماشین ارسلان به سرعت از عمارت خارج شد و رفت ترس عجیبی توی دلم به وجود اومد میترسیدم هستی بیاد و بلایی سرم بیاره به سمت در رفتم و قفلش کردم روی تخت نشستم و مشغول خوردن شدم به حدی گرسنم بود که متوجه نشدم کی همهی محتویات توی سینی رو تموم کردم.لباسمو عوض کردم بقیه لباس هامو هم تا کردم در چمدونمو باز کردم تا بزارمشون اون تو که چشمم به دفتر دویست برگم افتاد از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و دفترو برداشتم و گذاشتم زیر تخت تا ارسلان نبینش حالا که کتاب نداشتم حداقل میتونستم خاطرات روزایی که اینجامو بنویسم اگه فقط میتونستم یه خودکار پیدا کنم همه چیز حل میشد سینی رو روی پاتختی گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا پدمو عوض کنم خدارو شکر بهتر شده بودم و مثل قبل خونریزی نداشتم ولی هنوز نمیتونستم خوب راه برم و گاهی زیردلم تیر میکشید تموم بدنم کبود بود و درد کوفتگی به تمام سلول های بدنم نفوذ کرده بود از دستشویی بیرون اومدو رفتم زیر پتو تا بخوابم تازه خوابم برده بود که با صدای طوبا خانوم چشمامو باز کردم:
طوبا:وای خدارو شکر خوبی ؟
با صدای خوابالو گفتم:
دیانا:سلام...خوبم...شما اینجا چیکار میکنید؟فکر کنم درو قفل کرده بودم.
(دیگ جا نداره🙌🏻)
Part_21_22
#Arsalan
با سر اشاره کردم که از از اتاق بیرون برن اونا هم سریع بیرون رفتن به سمت چمدون رفتم و درشو باز کردم فقط چن دست لباس بود و بقیه همه کتاب بود:
ارسلان:اینا چین؟خونه خالست مگه اینجا؟؟
دیانا:نه آقا...من کتاب خیلی دوست داشتم برای همین آوردم ببخشید
کتابارو جمع کردم و گفتم:
ارسلان:حق نداری...تو حق هیچکاری جز حمالی تو این خونه نداری فهمیدی؟؟؟
دیانا:بله آقا... ببخشید
کتابارو انداختم توی نایلون و از عمارت خارج شدم و سوار ماشین شدم که برم شرکت ولی بابا زد روی شیشه و اشاره کرد شیشه رو بیارم پایین شیشه رو پایین آوردم و گفتم:
ارسلان:بایا بخدا دیرم شده باید برم شرکت شب باهم صحبت می کنیم باشه؟
اردلان:خیلی خب خدا نگهدار
سرمو تکون دادم و به سرعت از عمارت خارج شدم
#Diyana
ماشین ارسلان به سرعت از عمارت خارج شد و رفت ترس عجیبی توی دلم به وجود اومد میترسیدم هستی بیاد و بلایی سرم بیاره به سمت در رفتم و قفلش کردم روی تخت نشستم و مشغول خوردن شدم به حدی گرسنم بود که متوجه نشدم کی همهی محتویات توی سینی رو تموم کردم.لباسمو عوض کردم بقیه لباس هامو هم تا کردم در چمدونمو باز کردم تا بزارمشون اون تو که چشمم به دفتر دویست برگم افتاد از خوشحالی جیغ کوتاهی کشیدم و دفترو برداشتم و گذاشتم زیر تخت تا ارسلان نبینش حالا که کتاب نداشتم حداقل میتونستم خاطرات روزایی که اینجامو بنویسم اگه فقط میتونستم یه خودکار پیدا کنم همه چیز حل میشد سینی رو روی پاتختی گذاشتم و به سمت دستشویی رفتم تا پدمو عوض کنم خدارو شکر بهتر شده بودم و مثل قبل خونریزی نداشتم ولی هنوز نمیتونستم خوب راه برم و گاهی زیردلم تیر میکشید تموم بدنم کبود بود و درد کوفتگی به تمام سلول های بدنم نفوذ کرده بود از دستشویی بیرون اومدو رفتم زیر پتو تا بخوابم تازه خوابم برده بود که با صدای طوبا خانوم چشمامو باز کردم:
طوبا:وای خدارو شکر خوبی ؟
با صدای خوابالو گفتم:
دیانا:سلام...خوبم...شما اینجا چیکار میکنید؟فکر کنم درو قفل کرده بودم.
(دیگ جا نداره🙌🏻)
۶.۵k
۲۴ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.