رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_19
#Arsalan
دیانا چیزی نگفت و فقط با چشم های پر از اشکش به من نگاه کرد و گفت:
_آقا میشه من برم تو اتاقم؟
--هنوز نیومده شدی صاحب خونه؟اتاقم؟؟؟هرزهی آشغال
سیلی محکمی زد توی گوشش و دیانا تعادلش بهم خورد داشت از پله ها می افتاد که گرفتمش و کشیدمش بالا که افتاد تو بغلم شونه هاش میلرزید و گریه میکرد که با صدای بلندی گفتم:
+هستی همین الان میری گم میشی توی اتاقت حق هم نداری بری خونهی مادرت
--تو...
+صداتو نشنوم گمشو تو اتاقت
از پله ها پایین رفت منم دیانا رو به دنبال خودم بردم توی اتاق روی تخت نشوندمش و گفتم:
+ببین دختر کاری به کارش نداشته باش باشه؟
هرچی گفت تو هیچی نگو خب؟
حتی اگر به پدر و مادرت فوش داد باشه؟
_چشم آقا
+لباستو عوض کن
رفت گوشهی تخت و آروم پیراهنی که مال طوبا خانوم بود و تو تنش زار میزدو در آورد با دیدن بدن سفیدش احساس نیازم دو چندان شد ولی کبودی های روی بدنش دلمو سوزوند دیشب نامردانه پاکیشو ازش گرفتم پیراهن آبی منو که خیلی دوسش داشتم داشت میپوشید که گفتم
+به تو یاد ندادن به وسایل کسی دست نزنی
گیج نگاهم کرد که گفتم :
+واسه چی پیراهن منو برداشتی؟
_آخه لباس نداشتم
+از خونه چیزی نیاوردی؟
_چرا آقا اومدم یه چمدون همراهم بود ولی نمیدونم الان کجاست
.
زنگ گنار درو زدم تا یه خدمه از پایین بیاد بالا،طولی نکشید که در به صدا در اومد
=بله آقا
#ادامه_دارد
#Part_19
#Arsalan
دیانا چیزی نگفت و فقط با چشم های پر از اشکش به من نگاه کرد و گفت:
_آقا میشه من برم تو اتاقم؟
--هنوز نیومده شدی صاحب خونه؟اتاقم؟؟؟هرزهی آشغال
سیلی محکمی زد توی گوشش و دیانا تعادلش بهم خورد داشت از پله ها می افتاد که گرفتمش و کشیدمش بالا که افتاد تو بغلم شونه هاش میلرزید و گریه میکرد که با صدای بلندی گفتم:
+هستی همین الان میری گم میشی توی اتاقت حق هم نداری بری خونهی مادرت
--تو...
+صداتو نشنوم گمشو تو اتاقت
از پله ها پایین رفت منم دیانا رو به دنبال خودم بردم توی اتاق روی تخت نشوندمش و گفتم:
+ببین دختر کاری به کارش نداشته باش باشه؟
هرچی گفت تو هیچی نگو خب؟
حتی اگر به پدر و مادرت فوش داد باشه؟
_چشم آقا
+لباستو عوض کن
رفت گوشهی تخت و آروم پیراهنی که مال طوبا خانوم بود و تو تنش زار میزدو در آورد با دیدن بدن سفیدش احساس نیازم دو چندان شد ولی کبودی های روی بدنش دلمو سوزوند دیشب نامردانه پاکیشو ازش گرفتم پیراهن آبی منو که خیلی دوسش داشتم داشت میپوشید که گفتم
+به تو یاد ندادن به وسایل کسی دست نزنی
گیج نگاهم کرد که گفتم :
+واسه چی پیراهن منو برداشتی؟
_آخه لباس نداشتم
+از خونه چیزی نیاوردی؟
_چرا آقا اومدم یه چمدون همراهم بود ولی نمیدونم الان کجاست
.
زنگ گنار درو زدم تا یه خدمه از پایین بیاد بالا،طولی نکشید که در به صدا در اومد
=بله آقا
#ادامه_دارد
۴.۲k
۲۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.