♡FORGOTTEN♡
♡FORGOTTEN♡
* part ⁸ *
.
.
.
♡View writer♡
دختر که همینجور تو خودش جمع شده بود و داخل آب داغ نشسته بود از هوش رفت و دیگه صدایی ازش در نیومد الان فقط صدای مادرش که داشت گریه میکرد و صدای ضربه زدن به در توسط پدرش بود که فضای اتاق رو پر کرد دختر بیچاره داستان ماهم که بیهوش داخل وان پر از آب که آب از هر طرفش روی زمین میریخت هر لحظه بیشتر از قبلش غرو میرفت و اگه خوانوادش،دیر برسن ممکنه اتفاقی جبران ناپذیر بیافته اوه در اتاق،شکست و باز شد مادر بیقرار دختر به سمت دخترک بیجونش که توی وان پراز آب درحال خفه شدن بود دوید و اون رو درآغوش گرفت پدر دخترک هم با اورژانس تماس گرفت و آدرس خونه رو داد کمی بعد آمبولانس به اونجا رسید و دخترک رو به بیمارستان بردند دخترک بیچاره توی خواب باز همون کابوس قدیمی و تکراری یه سراغش امد....
دخترک غرق در خواب خیس عرق شده بود و ترسیده بود تو خواب هزیون(درست نوشتم) میگفت و اسم پسرکی که عزیزترین کسش،بهترین و صمیمی ترین دوستش بود رو میآورد کسی که الان تبدیل به کابوس دخترک بیچاره شد پرستار برای اینکه آرومش کنن داخل سرمش آرامبخش ریخت....
♡View Luna♡
به سختی لای پلکامو باز کردم لونا:من کجام؟
مامان با بغض گفت:بیمارستان!لونا:با بابا کجاست؟مامان:داره کارای بیمارستان رو انجام میده.لونا:میشه زودتر بریم خونه؟مامان:آره عزیزم چرا نشه ولی قبلش میشه باهم حرف بزنیم؟آروم دستمو گرفت لونا:باشه.مامان:لونا من خسته شدم اون دختر سرحال و شاد من کجاست همون دختری که شادیه خونه ما بود کجاست؟(گریع)لونا:اون دختری که ازش حرف میزنی دقیقا چهارسال پیش توی اتفاقی که عزیزترین کسشو گرفت مرد!
♡شرط♡
لایک¿¹⁰♡
کامنت¿¹⁵♡
* part ⁸ *
.
.
.
♡View writer♡
دختر که همینجور تو خودش جمع شده بود و داخل آب داغ نشسته بود از هوش رفت و دیگه صدایی ازش در نیومد الان فقط صدای مادرش که داشت گریه میکرد و صدای ضربه زدن به در توسط پدرش بود که فضای اتاق رو پر کرد دختر بیچاره داستان ماهم که بیهوش داخل وان پر از آب که آب از هر طرفش روی زمین میریخت هر لحظه بیشتر از قبلش غرو میرفت و اگه خوانوادش،دیر برسن ممکنه اتفاقی جبران ناپذیر بیافته اوه در اتاق،شکست و باز شد مادر بیقرار دختر به سمت دخترک بیجونش که توی وان پراز آب درحال خفه شدن بود دوید و اون رو درآغوش گرفت پدر دخترک هم با اورژانس تماس گرفت و آدرس خونه رو داد کمی بعد آمبولانس به اونجا رسید و دخترک رو به بیمارستان بردند دخترک بیچاره توی خواب باز همون کابوس قدیمی و تکراری یه سراغش امد....
دخترک غرق در خواب خیس عرق شده بود و ترسیده بود تو خواب هزیون(درست نوشتم) میگفت و اسم پسرکی که عزیزترین کسش،بهترین و صمیمی ترین دوستش بود رو میآورد کسی که الان تبدیل به کابوس دخترک بیچاره شد پرستار برای اینکه آرومش کنن داخل سرمش آرامبخش ریخت....
♡View Luna♡
به سختی لای پلکامو باز کردم لونا:من کجام؟
مامان با بغض گفت:بیمارستان!لونا:با بابا کجاست؟مامان:داره کارای بیمارستان رو انجام میده.لونا:میشه زودتر بریم خونه؟مامان:آره عزیزم چرا نشه ولی قبلش میشه باهم حرف بزنیم؟آروم دستمو گرفت لونا:باشه.مامان:لونا من خسته شدم اون دختر سرحال و شاد من کجاست همون دختری که شادیه خونه ما بود کجاست؟(گریع)لونا:اون دختری که ازش حرف میزنی دقیقا چهارسال پیش توی اتفاقی که عزیزترین کسشو گرفت مرد!
♡شرط♡
لایک¿¹⁰♡
کامنت¿¹⁵♡
۳.۰k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.