<غرق شده در تاریکی ها > پارت چهاردهم:)
سیریوس سَرَش را پایین انداخت و چیزی نگفت..
اصیل ترین و باستانی ترین خانواده یِ خاندانِ بلک در حال فرو ریختن است. کسی دیگر از این خانواده جز گلاریس و سیریوس باقی نمانده است.
گلاریس به سمتِ حیاط رفت. از حیاط گذشت و از عمارت خارج شد.. نگاهی به جنگلِ اطرافِ عمارت انداخت. انگار حتی درختان آن جنگل هم میدانستند گلاریس چقدر بیچاره و بدبخت است..
فلش بک ۸ سال پیش:
( زمانی که ریگولوس ۱۸ سال داشت)
ولدمورت: آه.. ریگولوس توهم دیگه جزعی از مایی.. (خنده های شیطانی)
نشان مرگخواری روی دستِ ریگولوس میدرخشید.
ریگولوس دستِ گلاریس را گرفته بود که ناگهان ولدمورت به سمت گلاریس آمد. ریگولوس گلاریس را پشت خودش قایم کرد و گفت:
نه.. گلاریس نه..
ولدمورت: چرا؟؟ اتفاقا اون باید جزء ما باشه..
گلاریس: نه.. نمیخواد..
ولدمورت عصبانی شد و داد زد: اِییی پسرههههه یِ نفهممممم.. مگهههه توو زبونِ اونییی هااا؟؟
ولدمورت گلاریس را از پشت ریگولوس بیرون کشید و آستینِ لباسش را بالا زد . ولدمورت میخواست علامت را روی دستِ او حک کند که ریگولوس چوبدستی اش را به سمتِ ولدمورت گرفت
ولدمورت خندید و گفت: برو کنار بچه بزار باد ...
ریگولوس دستِ گلاریس را از دستِ ولدمورت در آورد و خودش و گلاریس را به عمارت منتقل کرد..
زمان حال:
گلاریس داشت فکر میکرد که ریگولوس همیشه محافظ او بوده. اگر آن روز آنجا نبود الان او هم مرتکب جرم های مرگخوار ها میشد. ریگولوس از وقتی که مرگخوار شد به جایِ گلاریس هم برای ولدمورت کار کرد..
گلاریس با خودش گفت : اگه سیریوسَم بلایی سرش بیاد چی؟؟
توانایی راه رفتن نداشت . برادرش ریگولوس، دیگر نبود. حتی از او بخاطر کارهایی که برایش کرده بود تشکر نکرده بود. اگر الان ریگولوس اینجا بود او را بغل میکرد و سرش را تویِ بغل خودش میگذاشت..
از دور رودخانه ای دید . او و ریگولوس همیشه تابستان اینجا می آمدند...
و زندگی همان لحظاتِ گذشته بود...
میدونم بد شده..:||
لایک?
اصیل ترین و باستانی ترین خانواده یِ خاندانِ بلک در حال فرو ریختن است. کسی دیگر از این خانواده جز گلاریس و سیریوس باقی نمانده است.
گلاریس به سمتِ حیاط رفت. از حیاط گذشت و از عمارت خارج شد.. نگاهی به جنگلِ اطرافِ عمارت انداخت. انگار حتی درختان آن جنگل هم میدانستند گلاریس چقدر بیچاره و بدبخت است..
فلش بک ۸ سال پیش:
( زمانی که ریگولوس ۱۸ سال داشت)
ولدمورت: آه.. ریگولوس توهم دیگه جزعی از مایی.. (خنده های شیطانی)
نشان مرگخواری روی دستِ ریگولوس میدرخشید.
ریگولوس دستِ گلاریس را گرفته بود که ناگهان ولدمورت به سمت گلاریس آمد. ریگولوس گلاریس را پشت خودش قایم کرد و گفت:
نه.. گلاریس نه..
ولدمورت: چرا؟؟ اتفاقا اون باید جزء ما باشه..
گلاریس: نه.. نمیخواد..
ولدمورت عصبانی شد و داد زد: اِییی پسرههههه یِ نفهممممم.. مگهههه توو زبونِ اونییی هااا؟؟
ولدمورت گلاریس را از پشت ریگولوس بیرون کشید و آستینِ لباسش را بالا زد . ولدمورت میخواست علامت را روی دستِ او حک کند که ریگولوس چوبدستی اش را به سمتِ ولدمورت گرفت
ولدمورت خندید و گفت: برو کنار بچه بزار باد ...
ریگولوس دستِ گلاریس را از دستِ ولدمورت در آورد و خودش و گلاریس را به عمارت منتقل کرد..
زمان حال:
گلاریس داشت فکر میکرد که ریگولوس همیشه محافظ او بوده. اگر آن روز آنجا نبود الان او هم مرتکب جرم های مرگخوار ها میشد. ریگولوس از وقتی که مرگخوار شد به جایِ گلاریس هم برای ولدمورت کار کرد..
گلاریس با خودش گفت : اگه سیریوسَم بلایی سرش بیاد چی؟؟
توانایی راه رفتن نداشت . برادرش ریگولوس، دیگر نبود. حتی از او بخاطر کارهایی که برایش کرده بود تشکر نکرده بود. اگر الان ریگولوس اینجا بود او را بغل میکرد و سرش را تویِ بغل خودش میگذاشت..
از دور رودخانه ای دید . او و ریگولوس همیشه تابستان اینجا می آمدند...
و زندگی همان لحظاتِ گذشته بود...
میدونم بد شده..:||
لایک?
۲.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.