پارت دوم
پارت دوم
از عشق متنفرم
بعد سوجین با حالتی پریشان و گریان بغلم کرد و من رفتم با هر قدمی که برمیداشتم به کابوس نزدیک تر میشدم ،تو وجودم رسماً غوغا به پا کرده بود من فقط یه دختره هفده ساله بودم نمیدونستم چه چیزی در انتظارم هست و همین منو نابود میکرد بعد از چند قدم دل آشوب به اتاق رسیدم وقتی با قیافش روبه رو شدم خیلی ترسیدم خیلی ترسناک بود همینطور ترسیده و هراسان ایستاده بودم که یهو گرفتتم و.......
تقریبا ساعت چهار و ده دقیقه بود وقتی فهمیدم خوابیده پیرهنمم از زمین برداشتم و با درد و گریه خودمو رسوندم به اتاقمون هیونجین و سونگبین خوابیده بودن بدون سرو صدا به سمت حموم کوچک اتاقمون رفتم و آب گرم رو باز کردم و زیرش بی صدا گریه کردم خیلی درد داشتم کل وجودم داشت عذاب میکشید آخه چرا من تو این سن باید این درد رو تجربه کنم گریه هام تمومی نداشت .
ساعت شده بود شش و من هنوز رو تختم داشتم گریه میکردم که یهو سونگبین از خواب بیدار شد برای این که چیزی نفهمه سریع اشک هامو پاک کردم و لبخند فیکی زدم
ات:صبحت بخیر داداش
سونگبین:همچنین آها راستی دیشب کجا بودی کی اومدی ما نفهمیدیم
ات:من کل شب رو کار کردم مجبور بودم آشپزخونه رو کلی تمیز کنم برای همون دیر اومدم
هیونجین:آهاا پس به همین دلیل بود
ات:آره خوب دیگه پاشید آماده شید زود کلی کار دارید الان بهتون گیر میدن ها
بعد دوتاشونم آماده شدن و رفتن
منم از شدت درد نمیتونستم پاشم بدجور درد داشتم بازم گریم گرفت و آجوما رو صدا زدم اونم اومد و بهم دلداری داد کلی تو بغلش گریه کردم بهم گفت امروز رو استراحت کنم و رفت
چهار روز بعد
تو این چند مدت حالم اصلا خوب نبود فقط حالت تهوع و سرگیجه داشتم آجوما حدس زد که شاید ح.ا.م.ل.ه.باشم برای همون بهم یه ب.ی.ب.ی .چ.ک. دادو گفت برم تست بدم با نگرانی منتظر جواب بودم که بله ح.ا.م.ل.ه.بودم تو دستم اون داشتم تو اتاق گریه میکردم که یهو سونگبین و هیونجین اومدن تو
ات :ب ب بچه ها ش شما چ چرا الان اومدید
هیونجین :اون چیه دستت (نگرانی),
ات:ه ه هیچی
سونگبین :پس اینطور
اومدن سمتم و سعی کردن ازم بگیرن چقدر تقلا کردم ولی یهو هیوجین گرفت بعد با عصبانیت غرید
هیونجین:ات این چیه تو ب.ا.ر.د.ا.ر.ی
سونگبین :چی (با داد)
با عصبانیت داشتن سمتم میومدن گریم شدت گرفته بود
ات:بذارید الان همه چیو توضیح میدم
ات:به این کار مجبور شدم چون آقای کیم دستور داده بود از اونجایی که لونا بچه دار نمیشه اون ازبین همه دخترای عمارت منو انتخاب کرد تا برای این خاندان یه وارث بدنیا بیارم برای همون مجبور به انجام این کار شدم (با گریه )
دوتا شونم تو شوک بودم که یهو هیونجین ....
پایان پارت دوم
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم بای 💗👋❤️❤️💗💗❤️💛💛💜
از عشق متنفرم
بعد سوجین با حالتی پریشان و گریان بغلم کرد و من رفتم با هر قدمی که برمیداشتم به کابوس نزدیک تر میشدم ،تو وجودم رسماً غوغا به پا کرده بود من فقط یه دختره هفده ساله بودم نمیدونستم چه چیزی در انتظارم هست و همین منو نابود میکرد بعد از چند قدم دل آشوب به اتاق رسیدم وقتی با قیافش روبه رو شدم خیلی ترسیدم خیلی ترسناک بود همینطور ترسیده و هراسان ایستاده بودم که یهو گرفتتم و.......
تقریبا ساعت چهار و ده دقیقه بود وقتی فهمیدم خوابیده پیرهنمم از زمین برداشتم و با درد و گریه خودمو رسوندم به اتاقمون هیونجین و سونگبین خوابیده بودن بدون سرو صدا به سمت حموم کوچک اتاقمون رفتم و آب گرم رو باز کردم و زیرش بی صدا گریه کردم خیلی درد داشتم کل وجودم داشت عذاب میکشید آخه چرا من تو این سن باید این درد رو تجربه کنم گریه هام تمومی نداشت .
ساعت شده بود شش و من هنوز رو تختم داشتم گریه میکردم که یهو سونگبین از خواب بیدار شد برای این که چیزی نفهمه سریع اشک هامو پاک کردم و لبخند فیکی زدم
ات:صبحت بخیر داداش
سونگبین:همچنین آها راستی دیشب کجا بودی کی اومدی ما نفهمیدیم
ات:من کل شب رو کار کردم مجبور بودم آشپزخونه رو کلی تمیز کنم برای همون دیر اومدم
هیونجین:آهاا پس به همین دلیل بود
ات:آره خوب دیگه پاشید آماده شید زود کلی کار دارید الان بهتون گیر میدن ها
بعد دوتاشونم آماده شدن و رفتن
منم از شدت درد نمیتونستم پاشم بدجور درد داشتم بازم گریم گرفت و آجوما رو صدا زدم اونم اومد و بهم دلداری داد کلی تو بغلش گریه کردم بهم گفت امروز رو استراحت کنم و رفت
چهار روز بعد
تو این چند مدت حالم اصلا خوب نبود فقط حالت تهوع و سرگیجه داشتم آجوما حدس زد که شاید ح.ا.م.ل.ه.باشم برای همون بهم یه ب.ی.ب.ی .چ.ک. دادو گفت برم تست بدم با نگرانی منتظر جواب بودم که بله ح.ا.م.ل.ه.بودم تو دستم اون داشتم تو اتاق گریه میکردم که یهو سونگبین و هیونجین اومدن تو
ات :ب ب بچه ها ش شما چ چرا الان اومدید
هیونجین :اون چیه دستت (نگرانی),
ات:ه ه هیچی
سونگبین :پس اینطور
اومدن سمتم و سعی کردن ازم بگیرن چقدر تقلا کردم ولی یهو هیوجین گرفت بعد با عصبانیت غرید
هیونجین:ات این چیه تو ب.ا.ر.د.ا.ر.ی
سونگبین :چی (با داد)
با عصبانیت داشتن سمتم میومدن گریم شدت گرفته بود
ات:بذارید الان همه چیو توضیح میدم
ات:به این کار مجبور شدم چون آقای کیم دستور داده بود از اونجایی که لونا بچه دار نمیشه اون ازبین همه دخترای عمارت منو انتخاب کرد تا برای این خاندان یه وارث بدنیا بیارم برای همون مجبور به انجام این کار شدم (با گریه )
دوتا شونم تو شوک بودم که یهو هیونجین ....
پایان پارت دوم
لایک و کامنت یادتون نره دوستون دارم بای 💗👋❤️❤️💗💗❤️💛💛💜
۲.۴k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.