چند پارتی
#پارت ۱
دیگه داشتم دیوونه می شدم...خسته شدم از بس که با مامان و بابام بحث کردم.
+ بسه دیگه...مامان تمومش کن ، تو خودتم میدونی که سرش شلوغه وگرنه انقدر نامرد نیست که بخواد ترکم کنه یا حداقل انقدر یهویی بزاره بره...البته امیدوارم* آخرشو توی دلش میگه*
مامان ا.ت: یه ذره فکر کن دختر الان دو هفتهاس که نه بهت زنگ میزنه و نه جواب پیاماتو میده...یعنی انقدر سرش شلوغه که یک کلمه ای نمیتونه بنویسه یه خبر از خودش بده...
مامانم راست میگفت شاید واقعا رفته و منم دارم خودمو گول میزنم ، برای اون چه فرقی میکنه؟ راحت میتونه قید منو بزنه و بره هیچ کسم نمیفهمه... اما نه اون اینکار رو با من نمیکنه ، افکار منفی رو از خودم دور کردم و با امیدواری ادامه دادم:
مامان اون یه ایدله بهش حق بده که وقت زیادی برای بقیه نداشته باشه ، ما باید درکش کنیم
انگار مامانم برای هر حرف من یه جواب آماده داشت که دوباره نگرانی رو انداخت تو دلم
مامان ا.ت: بقیه؟! تو هم بقیه ای؟ آره وقت زیادی نداره اما نه برای کسی که دوسش داره...بعدشم من از همین می ترسم اون یه آیدله و شاید کمپانی بهش اجازه ازدواج رو نده اونم با یه دختر ایرانی...
مامانم راست میگفت فکر کردن بهش هم حالمو بد میکرد
+ باشه مامان دیگه ادامه نده *با بغض*
بابا ا.ت : باید تکلیفتو روشن کنی تا فردا
بابام که تا الان ساکت بود و نظاره گر جدال منو مامانم با این حرف برق از سرم پروند
*چند روز بعد*
این چند روز رو با امید به اینکه جوابم رو بده و به بابام ثابت کنم ترکم نکرده گذروندم اما دریغ از یک کلمه...
کمکم داشت باورم میشد که رفته و منم کل این مدت خودمو گول میزدم حق با مامانو بابام بود اگه واقعا دوستم داشت حداقل نمیذاشت اینطوری زجر بکشم
از بس گریه کرده بودم چشمام تار میدید با دستای لرزون آخرین پیامم رو براش فرستادم...دیگه تصمیم رو گرفته بودم...
از اتاق رفتم بیرون
+ بابا تکلیفم روشن شد ، یعنی خودم روشنش کردم
بابام که متوجه منظورم شده بود گفت: پس میتونن امشب بیان...
*کوک*
بطری آب رو برداشتمو رو سرم خالی کردم...انگیزه ای برای تمرین کردن نداشتم دو هفته بود ا.ت رو ندیده بودم دلم براش پر میکشید...
نامجون: کوک کجا رفتی؟ برگرد سر تمرین ، این موزیک ویدیو باید بی نقص منتشر بشه...
از سر عصبانیت بطری ابو مچاله کردم تو دستم
_ میخوام بی نقص نباشه الان دو هفته اس که پی دی نیم حتی اجازه نمیده که بهش زنگ بزنم چه برسه ببینمش،..* تو دلش*
بی رمق خواستم برم سر تمرین که صدای زنگ پیام گوشیم توجهمو جلب کرد ، چشمام برق از پیام از طرف ا.ت بود:
سلام...
حالت خوبه؟ دلم برات خیلی تنگ شده...توی بی معرفت که دیگه یه کلمه ام با من حرف نمیزنی
نمیدونم هنوزم دوستم داری یا نه اما من تا ابد عاشقتم
من همیشه سعی کردم درکت کنم اما ببین با موقعیت تو و شرایط من رابطه داشتن منو تو اشتباهه...موانع و سد جلوی همه ی عشق ها رو میگیره، بعضیا رد میشن بعضیا هم مثل منو تو باید بیخیال بشن...
مواظب خودت باش و خوب غذا بخور و سالم بمون
خدافظ...
پیشونیم رو فشردم و لعنتی برای خودم فرستادم...
چقدر ازش غافل بودم که تنها عشق زندگیم فکر کرده بود ترکش کردم...نگاهی به انگشتر الماسی که براش خریده بودم انداختم..
هه..به خودم قول داده بودم بعد از تموم شدن این تمرینات کوفتی برم و ازش بخوام رسما با من باشه...اما الان همه چی داشت خراب میشد...نباید بزارم اینطوری بشه ، باید برم ببینمش
پارت دو هم منتشر میشه...
دیگه داشتم دیوونه می شدم...خسته شدم از بس که با مامان و بابام بحث کردم.
+ بسه دیگه...مامان تمومش کن ، تو خودتم میدونی که سرش شلوغه وگرنه انقدر نامرد نیست که بخواد ترکم کنه یا حداقل انقدر یهویی بزاره بره...البته امیدوارم* آخرشو توی دلش میگه*
مامان ا.ت: یه ذره فکر کن دختر الان دو هفتهاس که نه بهت زنگ میزنه و نه جواب پیاماتو میده...یعنی انقدر سرش شلوغه که یک کلمه ای نمیتونه بنویسه یه خبر از خودش بده...
مامانم راست میگفت شاید واقعا رفته و منم دارم خودمو گول میزنم ، برای اون چه فرقی میکنه؟ راحت میتونه قید منو بزنه و بره هیچ کسم نمیفهمه... اما نه اون اینکار رو با من نمیکنه ، افکار منفی رو از خودم دور کردم و با امیدواری ادامه دادم:
مامان اون یه ایدله بهش حق بده که وقت زیادی برای بقیه نداشته باشه ، ما باید درکش کنیم
انگار مامانم برای هر حرف من یه جواب آماده داشت که دوباره نگرانی رو انداخت تو دلم
مامان ا.ت: بقیه؟! تو هم بقیه ای؟ آره وقت زیادی نداره اما نه برای کسی که دوسش داره...بعدشم من از همین می ترسم اون یه آیدله و شاید کمپانی بهش اجازه ازدواج رو نده اونم با یه دختر ایرانی...
مامانم راست میگفت فکر کردن بهش هم حالمو بد میکرد
+ باشه مامان دیگه ادامه نده *با بغض*
بابا ا.ت : باید تکلیفتو روشن کنی تا فردا
بابام که تا الان ساکت بود و نظاره گر جدال منو مامانم با این حرف برق از سرم پروند
*چند روز بعد*
این چند روز رو با امید به اینکه جوابم رو بده و به بابام ثابت کنم ترکم نکرده گذروندم اما دریغ از یک کلمه...
کمکم داشت باورم میشد که رفته و منم کل این مدت خودمو گول میزدم حق با مامانو بابام بود اگه واقعا دوستم داشت حداقل نمیذاشت اینطوری زجر بکشم
از بس گریه کرده بودم چشمام تار میدید با دستای لرزون آخرین پیامم رو براش فرستادم...دیگه تصمیم رو گرفته بودم...
از اتاق رفتم بیرون
+ بابا تکلیفم روشن شد ، یعنی خودم روشنش کردم
بابام که متوجه منظورم شده بود گفت: پس میتونن امشب بیان...
*کوک*
بطری آب رو برداشتمو رو سرم خالی کردم...انگیزه ای برای تمرین کردن نداشتم دو هفته بود ا.ت رو ندیده بودم دلم براش پر میکشید...
نامجون: کوک کجا رفتی؟ برگرد سر تمرین ، این موزیک ویدیو باید بی نقص منتشر بشه...
از سر عصبانیت بطری ابو مچاله کردم تو دستم
_ میخوام بی نقص نباشه الان دو هفته اس که پی دی نیم حتی اجازه نمیده که بهش زنگ بزنم چه برسه ببینمش،..* تو دلش*
بی رمق خواستم برم سر تمرین که صدای زنگ پیام گوشیم توجهمو جلب کرد ، چشمام برق از پیام از طرف ا.ت بود:
سلام...
حالت خوبه؟ دلم برات خیلی تنگ شده...توی بی معرفت که دیگه یه کلمه ام با من حرف نمیزنی
نمیدونم هنوزم دوستم داری یا نه اما من تا ابد عاشقتم
من همیشه سعی کردم درکت کنم اما ببین با موقعیت تو و شرایط من رابطه داشتن منو تو اشتباهه...موانع و سد جلوی همه ی عشق ها رو میگیره، بعضیا رد میشن بعضیا هم مثل منو تو باید بیخیال بشن...
مواظب خودت باش و خوب غذا بخور و سالم بمون
خدافظ...
پیشونیم رو فشردم و لعنتی برای خودم فرستادم...
چقدر ازش غافل بودم که تنها عشق زندگیم فکر کرده بود ترکش کردم...نگاهی به انگشتر الماسی که براش خریده بودم انداختم..
هه..به خودم قول داده بودم بعد از تموم شدن این تمرینات کوفتی برم و ازش بخوام رسما با من باشه...اما الان همه چی داشت خراب میشد...نباید بزارم اینطوری بشه ، باید برم ببینمش
پارت دو هم منتشر میشه...
۷.۳k
۲۵ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.