چند پارتی
#پارت۲
به پیدینیم که اصلا امیدی نیست که اجازه بده برم...کاری هم از دست بقیه برنمیاد...
کلاه و ماسکمو برداشتمو یواشکی زدم بیرون...نمیتونستم با ماشین برم چون قطعا متوجه میشدن....
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که بارون شدیدی گرفت...انقدری که قطرات درشت بارون روی سرم کوبیده میشدن...
کل راه خونشونو دویدم...یک لحظه از دست دادن ا.ت هم ناراحتم میکرد...فقط بخاطر اون بود این سختی ها رو تحمل میکردم و فقط برای دیدن دوباره و بغل کردنش این دوهفته ی کوفتی رو گذرونده بودم...
رسیدم دم درشون ، زنگو زدم...
مادر ا.ت درو باز کرد
از دیدنم تعجب کرد
مامان ا.ت : تو اینجا چکار میکنی؟
_ اومدم ا.تو ببینم
مامان ا.ت : مگه بهت پیام نداد و گفت که بهم میزنه؟
_ اره اما اومدم از دلش دربیارم
مامان ا.ت: دیگه خیلی دیر شده ، براش خاستگار اومده و تصمیم داره قبول کنه
نمیتونستم باور کنم ، اون هیچ وقت با من اینکار رو نمیکنه...
مادر ا.تو کنار زدم
_ باید ا.تو ببینم
رفتم تو خونه دیدم همه دور هم نشستن گل و شیرینی هم رو میزه...از کوره در رفتم
_ هیچ کس نمیتونه ا.تو ازم بگیره
منو که دید از جاش بلند شد ، اومد طرفم + جونگ کوک *بغض*
چشمم که بهش افتاد یه لحظه یادم رفت برای چی اینجام...چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر حرف داشتم باهاش بزنم...سر تا پاشو ورانداز کردم ، چقدر لباسی که پوشیده بود بهش میومد یه دامن بلند زرشکی با تور که پشت کمرش آویزون بود...
*ا.ت*
بزور اومد تو...از سر تا پاش آب می چکید و معلوم بود کل راهو تو بارون دویده...از دستش دلخور بودمو نمی خواستم نگاش کنم اما مگه می تونستم؟ دلم برای تک تک اجزای صورتش تنگ شده بود و محوش شده بودم
بابا ا.ت : شر درست نکن برو بیرون تو و ا.ت به درد هم نمی خورین
_ شما به من قول داده بودید آقا....به من گفتید ا.ت فقط برای منه
ما با هم حرف زده بودیم...*نسبتا بلند*
بابا ا.ت: برای تو چه فرقی میکنه؟ تو پولداری ، معروفی این همه دختر جورواجور و بهتر از دختر من دورتن که جونشونم برات میدن برو با همونا ازدواج کنو دست از سر دختر من بردار
_ چطور میتونید چنین حرفی بزنید...من عاشق دختر شماام...الان اگه بخوامم دیگه نمیتونم ترکش کنم...نمیتونید بامن اینکار رو کنید من ا.تو می پرستم...بهتون قول میدم میتونم خوشبختش کنم
بابا ا.ت: حرف الکی نزن...تو اگه واقعا دختر منو دوست داشتی ، دوهفته اونطوری ولش نمیکردی بری...تو حتی یه زنگ نزدی حال دخترمو بپرسی ، فکر کردی نمی دونم چقدر دوست داره چرا میدونم اما دیگه نمیتونم شبا صدای گریه شو بشنوم قلبم تیکه تیکه میشه با هق هق کردناش، تو اگه میتونستی خوشبختش کنی نمیزاشتی به این حالو روز بیوفته برو یکی دیگه رو خوشبخت کن و بزار من دخترمو به روش خودم خوشبخت کنم.
بابا همه ی اینکارا رو میکرد تا به نوعی منو خوشبخت کنه ، اما نمیدونست که فقط کناره اونه که آرامش دارم...داشت تلاششو میکرد تا احساس کمبود نکنم واقعا بهترین پدر دنیا بود و قهرمان من...
اما حالا نوبت من بود که از جونگ کوک و عشقمون دفاع کنم با اینکه ازش دلخور بودم اما لحن و حس مصممش گواهی میداد که همه ی حرفاش از ته دله...
تا خواست حرفی بزنه گفتم: بابا تو میخوای منو خوشبخت کنی ولی نمیدونی که من فقط اونو میبینم و زندگی تو اون خلاصه میشه...دوباره برگشته و منو محو خودش کرده چون میدونه تمام قلبم برای اون میتپه ، من نمی تونم در برابر خودشو عشقی که به میده مقاومتی بکنم
بابا با تعجب و ترحم نگاهم میکرد شاید فکر نمیکرد کار دختر مغرورش یه روز به اینجا بکشه اما الان برای من فقط اون مهم بود...
بابا نگاهی بهم کرد گفت : مطمئنی عزیزم؟امیدوارم بعدا پشیمون نشی*نگاه عمیقی همراه با تحقیر به کوک انداخت*
خوشحال از اینکه همه چی تموم شده سرمو به طرف کوک چرخوندم اما زن عموم متوقفم کرد
زن عمو: ما این همه راهو از ایران اومدیم اینجا تا ا.تو ازتون خاستگاری کنیم ، نگید که وقتمونو تلف کردیم*طعنه*...
لایک کنید دیگه!!!ممنون
به پیدینیم که اصلا امیدی نیست که اجازه بده برم...کاری هم از دست بقیه برنمیاد...
کلاه و ماسکمو برداشتمو یواشکی زدم بیرون...نمیتونستم با ماشین برم چون قطعا متوجه میشدن....
هنوز دو دقیقه نگذشته بود که بارون شدیدی گرفت...انقدری که قطرات درشت بارون روی سرم کوبیده میشدن...
کل راه خونشونو دویدم...یک لحظه از دست دادن ا.ت هم ناراحتم میکرد...فقط بخاطر اون بود این سختی ها رو تحمل میکردم و فقط برای دیدن دوباره و بغل کردنش این دوهفته ی کوفتی رو گذرونده بودم...
رسیدم دم درشون ، زنگو زدم...
مادر ا.ت درو باز کرد
از دیدنم تعجب کرد
مامان ا.ت : تو اینجا چکار میکنی؟
_ اومدم ا.تو ببینم
مامان ا.ت : مگه بهت پیام نداد و گفت که بهم میزنه؟
_ اره اما اومدم از دلش دربیارم
مامان ا.ت: دیگه خیلی دیر شده ، براش خاستگار اومده و تصمیم داره قبول کنه
نمیتونستم باور کنم ، اون هیچ وقت با من اینکار رو نمیکنه...
مادر ا.تو کنار زدم
_ باید ا.تو ببینم
رفتم تو خونه دیدم همه دور هم نشستن گل و شیرینی هم رو میزه...از کوره در رفتم
_ هیچ کس نمیتونه ا.تو ازم بگیره
منو که دید از جاش بلند شد ، اومد طرفم + جونگ کوک *بغض*
چشمم که بهش افتاد یه لحظه یادم رفت برای چی اینجام...چقدر دلم براش تنگ شده بود و چقدر حرف داشتم باهاش بزنم...سر تا پاشو ورانداز کردم ، چقدر لباسی که پوشیده بود بهش میومد یه دامن بلند زرشکی با تور که پشت کمرش آویزون بود...
*ا.ت*
بزور اومد تو...از سر تا پاش آب می چکید و معلوم بود کل راهو تو بارون دویده...از دستش دلخور بودمو نمی خواستم نگاش کنم اما مگه می تونستم؟ دلم برای تک تک اجزای صورتش تنگ شده بود و محوش شده بودم
بابا ا.ت : شر درست نکن برو بیرون تو و ا.ت به درد هم نمی خورین
_ شما به من قول داده بودید آقا....به من گفتید ا.ت فقط برای منه
ما با هم حرف زده بودیم...*نسبتا بلند*
بابا ا.ت: برای تو چه فرقی میکنه؟ تو پولداری ، معروفی این همه دختر جورواجور و بهتر از دختر من دورتن که جونشونم برات میدن برو با همونا ازدواج کنو دست از سر دختر من بردار
_ چطور میتونید چنین حرفی بزنید...من عاشق دختر شماام...الان اگه بخوامم دیگه نمیتونم ترکش کنم...نمیتونید بامن اینکار رو کنید من ا.تو می پرستم...بهتون قول میدم میتونم خوشبختش کنم
بابا ا.ت: حرف الکی نزن...تو اگه واقعا دختر منو دوست داشتی ، دوهفته اونطوری ولش نمیکردی بری...تو حتی یه زنگ نزدی حال دخترمو بپرسی ، فکر کردی نمی دونم چقدر دوست داره چرا میدونم اما دیگه نمیتونم شبا صدای گریه شو بشنوم قلبم تیکه تیکه میشه با هق هق کردناش، تو اگه میتونستی خوشبختش کنی نمیزاشتی به این حالو روز بیوفته برو یکی دیگه رو خوشبخت کن و بزار من دخترمو به روش خودم خوشبخت کنم.
بابا همه ی اینکارا رو میکرد تا به نوعی منو خوشبخت کنه ، اما نمیدونست که فقط کناره اونه که آرامش دارم...داشت تلاششو میکرد تا احساس کمبود نکنم واقعا بهترین پدر دنیا بود و قهرمان من...
اما حالا نوبت من بود که از جونگ کوک و عشقمون دفاع کنم با اینکه ازش دلخور بودم اما لحن و حس مصممش گواهی میداد که همه ی حرفاش از ته دله...
تا خواست حرفی بزنه گفتم: بابا تو میخوای منو خوشبخت کنی ولی نمیدونی که من فقط اونو میبینم و زندگی تو اون خلاصه میشه...دوباره برگشته و منو محو خودش کرده چون میدونه تمام قلبم برای اون میتپه ، من نمی تونم در برابر خودشو عشقی که به میده مقاومتی بکنم
بابا با تعجب و ترحم نگاهم میکرد شاید فکر نمیکرد کار دختر مغرورش یه روز به اینجا بکشه اما الان برای من فقط اون مهم بود...
بابا نگاهی بهم کرد گفت : مطمئنی عزیزم؟امیدوارم بعدا پشیمون نشی*نگاه عمیقی همراه با تحقیر به کوک انداخت*
خوشحال از اینکه همه چی تموم شده سرمو به طرف کوک چرخوندم اما زن عموم متوقفم کرد
زن عمو: ما این همه راهو از ایران اومدیم اینجا تا ا.تو ازتون خاستگاری کنیم ، نگید که وقتمونو تلف کردیم*طعنه*...
لایک کنید دیگه!!!ممنون
۶.۱k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.