(فیک مافیای من پارت۴ )
(فیک مافیای من پارت۴ )
*فردا*
ویو ات*
صبح با صدای بابام از خواب پریدم ساعتو نگاه کردم ساعت ۱۰ صبح بود پدرم گف ک ساعت ۱۲ جئون داخل دفتر منتظره
از اونجایی ک تقریبا وقت داشتم رفتم ی دوش ۳۰ مینی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم ساعت حدود ۱۱ بود سریع ی میکاپ لایت کردم و ی ست کت و شلوار طوسی رنگ پوشیدم و راه افتادیم ساعت ۱۱:۴۵ رسیدیم ب شرکت ولی کوک هنوز نرسیده بود انگار از وقتی موقع شام بودیم ی حس عجیبی بهش پیدا کردم رفتم نشستم برام قهوه آوردن بابام از همون اول تا آخر تو ماشین داش منو نصیحت میکرد ک جلوی کوک دلبری کنمو فلان واییی من از بابام متنفرم مرتیکه گاو حالا بیخیال داشتم قهوهمو میخوردم ک دیدم کوک اومد داخل اتاق از جام پاشدم و سلام کردم ولی این دفعه مث قبل سرد نبودم پدرم سریعا رف بیرون از اتاق ک تنها باشیمو راحت کوک خیلی آروم اومد نزدیکم و با صدای بم طور گف سلام لیدی من حس میکردم دارم از خجالت آب میشم ولی بازم جلوی خودمو گرفتم هولی شت کوک با دستش ب صندلی اشاره کرد و گف بشین با صدای خیلی آروم گفتم چشم
کوک: خب بیب تصمیم گرفتی؟
ات: راجب چی؟
کوک: مراسم عروسی کی باشع؟
ات: عام... هرچی تو بگی(سعی میکردم نزنم تو گوشش ولی اشکال نداره)
کوک: هفته ی دیگه خوبه؟
ات: یکم زود نیس باید خرید کنم
کوک: با پدرت صحبت میکنم بعد از اینکه حرف زدیم میریم خرید های عروسی رو انجام بدیم
ات:اوکی(اروم)
کوک: خوبه حالا از خدت بگو باید همسر آیندمو خوب بشناسم مگ نه؟
ات: از چی بگم؟
کوک: اخلاقت دوس ندارم بداخلاق باشی
ات:نگران نباش نیستم تو بگو از خودت
کوک: من از چی بگم؟
ات: از برنامت برای آیندمون
کوک: خب.....
آیی بقران دستم شکست پارت بعدیو تا غروب آپلود میکنم🙂
#سناریو #فیک #تکپارتی
*فردا*
ویو ات*
صبح با صدای بابام از خواب پریدم ساعتو نگاه کردم ساعت ۱۰ صبح بود پدرم گف ک ساعت ۱۲ جئون داخل دفتر منتظره
از اونجایی ک تقریبا وقت داشتم رفتم ی دوش ۳۰ مینی گرفتم اومدم بیرون موهامو خشک کردم ساعت حدود ۱۱ بود سریع ی میکاپ لایت کردم و ی ست کت و شلوار طوسی رنگ پوشیدم و راه افتادیم ساعت ۱۱:۴۵ رسیدیم ب شرکت ولی کوک هنوز نرسیده بود انگار از وقتی موقع شام بودیم ی حس عجیبی بهش پیدا کردم رفتم نشستم برام قهوه آوردن بابام از همون اول تا آخر تو ماشین داش منو نصیحت میکرد ک جلوی کوک دلبری کنمو فلان واییی من از بابام متنفرم مرتیکه گاو حالا بیخیال داشتم قهوهمو میخوردم ک دیدم کوک اومد داخل اتاق از جام پاشدم و سلام کردم ولی این دفعه مث قبل سرد نبودم پدرم سریعا رف بیرون از اتاق ک تنها باشیمو راحت کوک خیلی آروم اومد نزدیکم و با صدای بم طور گف سلام لیدی من حس میکردم دارم از خجالت آب میشم ولی بازم جلوی خودمو گرفتم هولی شت کوک با دستش ب صندلی اشاره کرد و گف بشین با صدای خیلی آروم گفتم چشم
کوک: خب بیب تصمیم گرفتی؟
ات: راجب چی؟
کوک: مراسم عروسی کی باشع؟
ات: عام... هرچی تو بگی(سعی میکردم نزنم تو گوشش ولی اشکال نداره)
کوک: هفته ی دیگه خوبه؟
ات: یکم زود نیس باید خرید کنم
کوک: با پدرت صحبت میکنم بعد از اینکه حرف زدیم میریم خرید های عروسی رو انجام بدیم
ات:اوکی(اروم)
کوک: خوبه حالا از خدت بگو باید همسر آیندمو خوب بشناسم مگ نه؟
ات: از چی بگم؟
کوک: اخلاقت دوس ندارم بداخلاق باشی
ات:نگران نباش نیستم تو بگو از خودت
کوک: من از چی بگم؟
ات: از برنامت برای آیندمون
کوک: خب.....
آیی بقران دستم شکست پارت بعدیو تا غروب آپلود میکنم🙂
#سناریو #فیک #تکپارتی
۷.۷k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.