چند پارتی
#پارت۶(آخر)
*ا.ت*
من خیلی نگران بودم ، نمیخواستم بخاطر من موقعیت شغلیش رو از دست بده ، اما اون بی پروا و بدون هیچ ترسی با پیدینیم بحث میکرد...
تو حال خودم نبودم اصلا ،
_ مال من میشی ، ا.ت؟ قول میدم از داشتنم هیچوقت پشیمون نشی
به خودم اومدمو کوک رو جلوم دیدم با یه انگشتر الماس که جلوم گرفته بود...
درست میدیدم؟...بعد از اون همه سختی ، این پایان خوش برام باورنکردنی بود...صدای دست و تشویق استف ها هر لحظه بیشتر میشد....نگاهش کردم...بعد از چند ثانیه اما ، همچی خلاصه شد تو چشماش دیگه صدایی نمی شنیدم و کسی رو جز اون نمیدیدم، حالا برای صدمین بار ثابت کرده که چقدر دوستم داره...
انگشتر رو ازش گرفتم و خیره شدم بهش ، خیلی ظریف زیبا بود حالا دیگه تبدیل شده بود به نماد عشقمون...
بلند شد ، محکم بغلش کردم ، از ته دل
دستشو آورد سمت صورتم
_ گریه نکن عزیزم...
عجیب بود برام...داشتم گریه میکردم؟ خودم نمیدونستم ، این من نبودم فکر کنم قلبم خودش وارد عمل شده بود و حتی مغز بی خبر بود....
*نویسنده*
این صحنه ی زیبا با یه بغل طولانی کامل شد
( میدونم دنبال چی بودید اما ملاحظه کنید وسط کمپانی هستن)
چهره ی مادر ا.ت و مخصوصا پدرش دیدنی بود ، چون جونگ کوک با این کار غیر منتظره خودشو نه تنها به ا.ت بلکه به پدرش هم ثابت کرد...
پیدینیم رفت سمت ا.تو تبریک گفت...
پیدینیم: تو از پونزده سالگی پیش من بودی کوک ، جای پدرتم و امروز بهت افتخار میکنم چون تو شجاع بودی...
نمی دونم کوک اصلا حرفای پیدینیم رو شنید یا نه چون اصلا تو حال خودش نبود و آینده اشو با ا.ت تصور میکرد...
کوک در گوش ا.ت زمزمه کرد
_ یادته چه پیامی بهم داده بودی؟
ا.ت متعجب نگاهش کرد
_ *موانع و سد جلوی همه ی عشق ها رو میگیره، بعضیا رد میشن بعضیا هم مثل منو تو باید بیخیال بشن* اما ا.ت دیدی ، منو دیدی؟ نزاشتم این اتفاق بیوفته میخوام بدونی که من هیچوقت بیخیال این عشق نشده بودم و نمیشم
ا.ت خودشو انداخت تو بغل کوک و این دفعه اون ادامه داد: ما با کمک هم از موانعش گذشتیم ، سخت بود اما تو نزاشتی غیر ممکن باشه...
حسابی عشق میکردن باهم که مامان ا.ت اومدو خرابش کرد
مامان ا.ت: خوب حالا ، وقت برای اینکارا زیاد دارین، ولش کن دختر بزار بره به کارش برسه تو هم بیا بریم پاساژا بسته شدن
ا.ت زیر لب غرغر کرد و کوک نمی تونست به این مادر و دختر نخنده...
پایان
دوست داشتید ، قشنگ بود؟
درحال حاضر چند تا موضوع دارم که نمیدونم از کدوم شروع کنم...
و اینکه به نظرتون بعدی از کی باشه؟..
و اگر هم درخواستی دارید ، حتما بهم بگید ، ممنونمممم
*ا.ت*
من خیلی نگران بودم ، نمیخواستم بخاطر من موقعیت شغلیش رو از دست بده ، اما اون بی پروا و بدون هیچ ترسی با پیدینیم بحث میکرد...
تو حال خودم نبودم اصلا ،
_ مال من میشی ، ا.ت؟ قول میدم از داشتنم هیچوقت پشیمون نشی
به خودم اومدمو کوک رو جلوم دیدم با یه انگشتر الماس که جلوم گرفته بود...
درست میدیدم؟...بعد از اون همه سختی ، این پایان خوش برام باورنکردنی بود...صدای دست و تشویق استف ها هر لحظه بیشتر میشد....نگاهش کردم...بعد از چند ثانیه اما ، همچی خلاصه شد تو چشماش دیگه صدایی نمی شنیدم و کسی رو جز اون نمیدیدم، حالا برای صدمین بار ثابت کرده که چقدر دوستم داره...
انگشتر رو ازش گرفتم و خیره شدم بهش ، خیلی ظریف زیبا بود حالا دیگه تبدیل شده بود به نماد عشقمون...
بلند شد ، محکم بغلش کردم ، از ته دل
دستشو آورد سمت صورتم
_ گریه نکن عزیزم...
عجیب بود برام...داشتم گریه میکردم؟ خودم نمیدونستم ، این من نبودم فکر کنم قلبم خودش وارد عمل شده بود و حتی مغز بی خبر بود....
*نویسنده*
این صحنه ی زیبا با یه بغل طولانی کامل شد
( میدونم دنبال چی بودید اما ملاحظه کنید وسط کمپانی هستن)
چهره ی مادر ا.ت و مخصوصا پدرش دیدنی بود ، چون جونگ کوک با این کار غیر منتظره خودشو نه تنها به ا.ت بلکه به پدرش هم ثابت کرد...
پیدینیم رفت سمت ا.تو تبریک گفت...
پیدینیم: تو از پونزده سالگی پیش من بودی کوک ، جای پدرتم و امروز بهت افتخار میکنم چون تو شجاع بودی...
نمی دونم کوک اصلا حرفای پیدینیم رو شنید یا نه چون اصلا تو حال خودش نبود و آینده اشو با ا.ت تصور میکرد...
کوک در گوش ا.ت زمزمه کرد
_ یادته چه پیامی بهم داده بودی؟
ا.ت متعجب نگاهش کرد
_ *موانع و سد جلوی همه ی عشق ها رو میگیره، بعضیا رد میشن بعضیا هم مثل منو تو باید بیخیال بشن* اما ا.ت دیدی ، منو دیدی؟ نزاشتم این اتفاق بیوفته میخوام بدونی که من هیچوقت بیخیال این عشق نشده بودم و نمیشم
ا.ت خودشو انداخت تو بغل کوک و این دفعه اون ادامه داد: ما با کمک هم از موانعش گذشتیم ، سخت بود اما تو نزاشتی غیر ممکن باشه...
حسابی عشق میکردن باهم که مامان ا.ت اومدو خرابش کرد
مامان ا.ت: خوب حالا ، وقت برای اینکارا زیاد دارین، ولش کن دختر بزار بره به کارش برسه تو هم بیا بریم پاساژا بسته شدن
ا.ت زیر لب غرغر کرد و کوک نمی تونست به این مادر و دختر نخنده...
پایان
دوست داشتید ، قشنگ بود؟
درحال حاضر چند تا موضوع دارم که نمیدونم از کدوم شروع کنم...
و اینکه به نظرتون بعدی از کی باشه؟..
و اگر هم درخواستی دارید ، حتما بهم بگید ، ممنونمممم
۲.۸k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.