تکپارتی
صدای زنگ در خوابشو بهم زد...کلافه و با بی حوصلگی از تخت بلند شد...که چشمش به ساعت افتاد...چشماشو مالید تا بهتر ببینه...ساعته ۳ صبح بود
یعنی کی این موقع باهاش کار داشته؟ ترسید ، نکنه...
اروم از پله ها پایین رفت ، دور و برشو دید ، چیز به درد بخوری برای دفاع از خودش نداشت...
ماهیتابه رو برداشت و آروم رفت سمت در ، انقدر تاریک بود که آیفون هم دردی رو دوا نمیکرد...
با ترس و لرز دستگیره رو پایین کشید و ماهیتابه رو بالا تر گرفت...
یه مرد که صورتش تو کلاه هودیش گم شده بود...
مرد که ا.تو تو این حالت دید لبخند کمرنگی زد و کلاهشو کمی عقب برد...
+ آقای پارک؟*بسیار متعجب*
جیمین بدون توجه به ا.تی که چشماش از تعجب گشاد شده بود گفت:
_ میتونم بیام تو ا.ت؟لطفا
ناباور کنار رفت...
__________
ا.ت قهوه رو جلوی رئیس سابقش یا بهتر بگم عشق سابقش گذاشتو
بهش خیره شد
هیچ جوره نمیتونست بفهمه که چرا اون تو این ساعت باید اینجا باشه...
هنوز هم به زیبایی و خوشتیپی سابق بود اما عجیب بود چهرش دیگه به سرحالی قدیم نبود...
_ بیا اینجا بشین* اشاره کرد که کنار خودش بشینه*
ا.ت حال جیمینو درک نمیکرد ، دیگه چیزی بین اونا نبود چرا باید به حرفش گوش میداد ، حتی برای اینکه راهش داده بود تو هم لعنتی برای خودش فرستاد...
_ لطفا ، ازت خواهش میکنم
این لحن برای ا.ت نااشنا بود ، پارک جیمینی که اون میشناخت ، با التماس و خواهش کردن غریبه بود ، همیشه حرف ، حرف خودش بود و تماممم...
اما حالا...
بی اختیار بلند شد و کنارش نشست...
جیمین دستشو دور کمرش حلقه کرد و اونو تو بغلش کشید...
حتی اگه جیمین همه چیزش تغییر کرده بود اما گرمای آغوشش هنوز همون گرمای آرامش بخش سابق بود....
جیمین سرشو تو گردن ا.ت فرو برد...
ا.ت هم دلش برای این حس که حالا خیلی وقت بود که باهاش غریبه شده ، تنگ شده بود. ، اما غرورش اجازه نمیداد که بزاره جیمین هر کاری که دلش بخواد بکنه...
خواست چیزی بگه که خیسی گردنش سرجا میخکوبش کرد ، یعنی انقدر معذب شده بود که گردنش گر گرفته بود یا نه...شاید
اما هق هق های آروم جیمین که بزور شنیده میشد و لرزش خفیف شونهاش گواهی میداد که واقعا گریه میکنه...
ا.ت ناباور چند بار پلک زد تا ببینه چیزایی که شاهدش بوده خوابه یا واقعیت...اما اینکار تغییری در حال جیمین ایجاد نکرد
یعنی چی تونسته بود پارک جیمین بزرگ رو اینطور خم کنه و به این روز بندازه ، خوب بخاطر میاورد که ، دخترای زیادی کشته مردش بودنو خودشونو براش به آب و آتیش میزدن ، غرورش زبانزد بود و جذبهاش مثال زدنی...
آروم دستشو دور بدن جمع شده ی جیمین حلقه کرد ، دلش نرم شده بود...
بغض گلوی ا.تو چنگ می زد اما خودش نمیفهمید چرا؟ یعنی الان برای اون اینطور ناراحت شده بود که بغض داشت خفش میکرد...
دووم نیاورد
+ چرا اومدی اینجا؟
جوابی نشنید...دوباره پرسید
_ دلم برات تنگ شده بود
اونقدر اینو آروم گفت که ا.ت شک کرد که شاید اشتباه شنیده
+ هه..جدایی ای که ما داشتیم جایی برای دلتنگی نمیزاره آقای پارک*خنده ی حرصی*
جیمین برای بحث نیومده بود اینجا، تکونی خوردو جاشو تو بغل ا.ت درست کرد...به اطراف خیره شد...
هردوشون ساکت بودند...انگار داشتن خاطرات گذشته رو دوباره مرور میکردن..
ا.ت دستشو نوازشوار روی بازوی جیمین کشید...
هردو خوب میدونستند اون دوران هرگز تکرار نخواهد شد ،
اما راوی هم هیچوقت نفهمید که آیا ا.ت صدای زمزمه ی کم جون جیمین رو شنید یا نه...
_ هیچوقت نزاشتی بهت توضیح بدم...اما من تا ابد دوست خواهم داشت ، تنها ستاره ی زندگیم:)
یعنی کی این موقع باهاش کار داشته؟ ترسید ، نکنه...
اروم از پله ها پایین رفت ، دور و برشو دید ، چیز به درد بخوری برای دفاع از خودش نداشت...
ماهیتابه رو برداشت و آروم رفت سمت در ، انقدر تاریک بود که آیفون هم دردی رو دوا نمیکرد...
با ترس و لرز دستگیره رو پایین کشید و ماهیتابه رو بالا تر گرفت...
یه مرد که صورتش تو کلاه هودیش گم شده بود...
مرد که ا.تو تو این حالت دید لبخند کمرنگی زد و کلاهشو کمی عقب برد...
+ آقای پارک؟*بسیار متعجب*
جیمین بدون توجه به ا.تی که چشماش از تعجب گشاد شده بود گفت:
_ میتونم بیام تو ا.ت؟لطفا
ناباور کنار رفت...
__________
ا.ت قهوه رو جلوی رئیس سابقش یا بهتر بگم عشق سابقش گذاشتو
بهش خیره شد
هیچ جوره نمیتونست بفهمه که چرا اون تو این ساعت باید اینجا باشه...
هنوز هم به زیبایی و خوشتیپی سابق بود اما عجیب بود چهرش دیگه به سرحالی قدیم نبود...
_ بیا اینجا بشین* اشاره کرد که کنار خودش بشینه*
ا.ت حال جیمینو درک نمیکرد ، دیگه چیزی بین اونا نبود چرا باید به حرفش گوش میداد ، حتی برای اینکه راهش داده بود تو هم لعنتی برای خودش فرستاد...
_ لطفا ، ازت خواهش میکنم
این لحن برای ا.ت نااشنا بود ، پارک جیمینی که اون میشناخت ، با التماس و خواهش کردن غریبه بود ، همیشه حرف ، حرف خودش بود و تماممم...
اما حالا...
بی اختیار بلند شد و کنارش نشست...
جیمین دستشو دور کمرش حلقه کرد و اونو تو بغلش کشید...
حتی اگه جیمین همه چیزش تغییر کرده بود اما گرمای آغوشش هنوز همون گرمای آرامش بخش سابق بود....
جیمین سرشو تو گردن ا.ت فرو برد...
ا.ت هم دلش برای این حس که حالا خیلی وقت بود که باهاش غریبه شده ، تنگ شده بود. ، اما غرورش اجازه نمیداد که بزاره جیمین هر کاری که دلش بخواد بکنه...
خواست چیزی بگه که خیسی گردنش سرجا میخکوبش کرد ، یعنی انقدر معذب شده بود که گردنش گر گرفته بود یا نه...شاید
اما هق هق های آروم جیمین که بزور شنیده میشد و لرزش خفیف شونهاش گواهی میداد که واقعا گریه میکنه...
ا.ت ناباور چند بار پلک زد تا ببینه چیزایی که شاهدش بوده خوابه یا واقعیت...اما اینکار تغییری در حال جیمین ایجاد نکرد
یعنی چی تونسته بود پارک جیمین بزرگ رو اینطور خم کنه و به این روز بندازه ، خوب بخاطر میاورد که ، دخترای زیادی کشته مردش بودنو خودشونو براش به آب و آتیش میزدن ، غرورش زبانزد بود و جذبهاش مثال زدنی...
آروم دستشو دور بدن جمع شده ی جیمین حلقه کرد ، دلش نرم شده بود...
بغض گلوی ا.تو چنگ می زد اما خودش نمیفهمید چرا؟ یعنی الان برای اون اینطور ناراحت شده بود که بغض داشت خفش میکرد...
دووم نیاورد
+ چرا اومدی اینجا؟
جوابی نشنید...دوباره پرسید
_ دلم برات تنگ شده بود
اونقدر اینو آروم گفت که ا.ت شک کرد که شاید اشتباه شنیده
+ هه..جدایی ای که ما داشتیم جایی برای دلتنگی نمیزاره آقای پارک*خنده ی حرصی*
جیمین برای بحث نیومده بود اینجا، تکونی خوردو جاشو تو بغل ا.ت درست کرد...به اطراف خیره شد...
هردوشون ساکت بودند...انگار داشتن خاطرات گذشته رو دوباره مرور میکردن..
ا.ت دستشو نوازشوار روی بازوی جیمین کشید...
هردو خوب میدونستند اون دوران هرگز تکرار نخواهد شد ،
اما راوی هم هیچوقت نفهمید که آیا ا.ت صدای زمزمه ی کم جون جیمین رو شنید یا نه...
_ هیچوقت نزاشتی بهت توضیح بدم...اما من تا ابد دوست خواهم داشت ، تنها ستاره ی زندگیم:)
۳.۰k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.