فیک
فیک
°ENDLESS °P.t
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
نگاهم غرق آسمان به خاک نشسته بود...
قطرات باران همقدم اشک هایم زجه میزدند...
دلم ابری بود ولی چشم هایم آفتاب را میخواست...آفتابی که زود ترکم کرد...
من ماه بودم و تو خورشید... دیدن ما از همان اول هم غیر ممکن بود
من در آتش عشق و زیبایی تو میسوختم...
تو برای دیدنم قوانین را نقص میکردی
کاش دیرتر غروب میشد...
تو ستاره بزرگی در دلم بودی و من
از میان هزاران تکه سنگ در بال هایت جای گرفته بودم...
دلم تنگ روزهایی بود که برای دیدنم غروب میکردی...
تنگ روزهایی که خنده هایت دنیای تاریکم را روشن میکرد..
من میدانم نمیتوانم خورشید را لمس کنم! عشق من همان گناهی بود که با شوق به دنبالش رفتم...
خورشید غروب کرد ولی من همچنان در آسمان بودم دیگر راهی نبود برای هم آغوشی خورشید
___
{8ستامبر 2005، بوسان}
دست های کوچکش را در دست های سرد مادرش گرفته بود و توی یک مسیر ناشناخته قدم میگذاشت
مادرش بعد مدتی طولانی ایستاد و فرصتی برای استراحت دادن به پاهای کوچکش پیدا کرد....
مادر زانو زد و عروسک خرس پشمی را در آغوش پسر 5ساله اش گذاشت
لب زد:"پسرم، مامان دیگه نمیتونه پیشت بمونه مواظب خودت باش جونگکوکی من"
پسرک با بغض به عروسک نگاه کرد و سری تکان داد همراه با اولی قطره اشک برای آخرین بار مادر را در آغوش گرفت
مادر بدون نگاه به چهره اشک آلود کودک اورا تنها گذاشت
بدون فکر به آنکه کودک را در چه جهنمی تنها گذاشته است! خواهر کلیسا دست کودک را گرفت و به گوشه ای برد با دست های مهربانش اشک های کودک را پاک کرد و با مهربانی گفت:"پسر کوچولو آماده ای که یک زندگی جدید رو شروع کنی؟"
جونگکوک که میدونست چاره ی دیگری ندارد... سری تکان داد
دست های سرد و یخ زده جونگکوک را گرفت و به کلیسا برد
از همانجا زندگی لجن او آغاز شد...
اما اگر طاقت نمیآورد، قولش را شکسته بود او به مادرش قول داده بود قول داده بود که پسر قوی شود
____
نظرتون!؟
میدونید نمیتونم تحمل کنم و نزارم استفاده میکنیداااااا
°ENDLESS °P.t
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
نگاهم غرق آسمان به خاک نشسته بود...
قطرات باران همقدم اشک هایم زجه میزدند...
دلم ابری بود ولی چشم هایم آفتاب را میخواست...آفتابی که زود ترکم کرد...
من ماه بودم و تو خورشید... دیدن ما از همان اول هم غیر ممکن بود
من در آتش عشق و زیبایی تو میسوختم...
تو برای دیدنم قوانین را نقص میکردی
کاش دیرتر غروب میشد...
تو ستاره بزرگی در دلم بودی و من
از میان هزاران تکه سنگ در بال هایت جای گرفته بودم...
دلم تنگ روزهایی بود که برای دیدنم غروب میکردی...
تنگ روزهایی که خنده هایت دنیای تاریکم را روشن میکرد..
من میدانم نمیتوانم خورشید را لمس کنم! عشق من همان گناهی بود که با شوق به دنبالش رفتم...
خورشید غروب کرد ولی من همچنان در آسمان بودم دیگر راهی نبود برای هم آغوشی خورشید
___
{8ستامبر 2005، بوسان}
دست های کوچکش را در دست های سرد مادرش گرفته بود و توی یک مسیر ناشناخته قدم میگذاشت
مادرش بعد مدتی طولانی ایستاد و فرصتی برای استراحت دادن به پاهای کوچکش پیدا کرد....
مادر زانو زد و عروسک خرس پشمی را در آغوش پسر 5ساله اش گذاشت
لب زد:"پسرم، مامان دیگه نمیتونه پیشت بمونه مواظب خودت باش جونگکوکی من"
پسرک با بغض به عروسک نگاه کرد و سری تکان داد همراه با اولی قطره اشک برای آخرین بار مادر را در آغوش گرفت
مادر بدون نگاه به چهره اشک آلود کودک اورا تنها گذاشت
بدون فکر به آنکه کودک را در چه جهنمی تنها گذاشته است! خواهر کلیسا دست کودک را گرفت و به گوشه ای برد با دست های مهربانش اشک های کودک را پاک کرد و با مهربانی گفت:"پسر کوچولو آماده ای که یک زندگی جدید رو شروع کنی؟"
جونگکوک که میدونست چاره ی دیگری ندارد... سری تکان داد
دست های سرد و یخ زده جونگکوک را گرفت و به کلیسا برد
از همانجا زندگی لجن او آغاز شد...
اما اگر طاقت نمیآورد، قولش را شکسته بود او به مادرش قول داده بود قول داده بود که پسر قوی شود
____
نظرتون!؟
میدونید نمیتونم تحمل کنم و نزارم استفاده میکنیداااااا
۵.۳k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.