فیک
فیک
°ENDLESS °P.t➂
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
پسری تقریبا هم قد خودم نزدیک اومدو با لبخند دندونی گفت :"سلام جونگ کوکی من سوهیونم...میزارم با اسباب هام بازی کنی "
نگاهم رو به چشم های ستاره ای پسر دادم بی اختیار لبخند زدم ...
دست های سفید کوچولوم رو به دستهای سوهیون که کمی ازم بزرگتر بود دادم
بلافاصله دستم رو کشید و پیش بقیه بچه ها برد
خواهر لیزا لبخندی زد و همراه اینکه دست تکون میداد گفت:"مراقب خودت باش جونگکوکییی"
لبخند ریزی رو لبام نقش بست ... شاید زندگیم اونقدر ها هم بد نباشه میدونی..
{22فوریه 2007،کلیسای حومه شهر ،بوسان}
خنده ای کردم و با قدم های به سبکی پر،خودم رو به دیوار کهنه و چوبی تکیه دادم...
دوسال از اومدنم به کلیسا میگذشت دلتنگ مامانم بودم!
آنچنان که شب ها گریه میکردم... خواهر همیشه بغلم میکرد... اون زیادی مواظبم بود
نمیگذاشت بقیه اذیتم کنن یا گشنه بمونم
پدر کلیسا و بقیه خواهرا یذره عجیبن
اونا رفتار سردی دارن و به بچه ها سخت میگیرن ... هر چند ماه، بچه ها میزنی به خونه جدیدشون ... ولی من نمیخوام جایی برم
میخام اینجا بمونم و پسر بزرگ و قوی بشم و دنبال مامان بگردم ...
_"گرفتمت پسرررر"
با صدای سوهیون به خودم اومدم جیغی کشیدم تا بتونم فرار کنم ولی اون سریع تر من رو گرفت تا مانع فرارم بشه
بزور خودم رو کشیدم تا از دستش فرار کنم ولی یهویی دست ها گندمی رنگش رو روی پهلوم حس کردم ... پاهام از کنترلم در اومد
سوهیون شروع به قلقلک دادنم کرد
صدای خندم کل راهرو رو ورداشته بود که
با پدیدار شدن سایه ای بالای سرمون ...
سوهیون دست از کار کشید و هر دو به بالای سرمون نگاه کردیم که با چهره ی اخموی خواهر مری روبه رو شدیم
_"شما دارید چیکار میکنید!؟"
با این حرفش به سرعت دست سوهیون رو گرفتم و با دویدن از اونجا دور شدیم توی اتاق رفتیم و پشت تخت قایم شدیم
سوهیون با کمی ترس و هیجان گفت:"لعنتی امیدوارم تنبیهمون نکنن"
بی اختیار لب پایین بیرون اومد و درحالی که بعضی تو گلوم نشسته بود زمزمه کردم:"خواهر مری خیلی بده... اون همیشه تنبیهمون میکنه!
حتی برای تولد شیش سالگیم هم کلی دعوامون کرد نمیخوام برای هفت سالگیم دوباره اون چیزا اتفاق بیوفته"
__
الان پارت چهار هم آپ میشه ببینید چه بچه خوبی هستم خجالت بکشید حمایت کنید:|
°ENDLESS °P.t➂
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
پسری تقریبا هم قد خودم نزدیک اومدو با لبخند دندونی گفت :"سلام جونگ کوکی من سوهیونم...میزارم با اسباب هام بازی کنی "
نگاهم رو به چشم های ستاره ای پسر دادم بی اختیار لبخند زدم ...
دست های سفید کوچولوم رو به دستهای سوهیون که کمی ازم بزرگتر بود دادم
بلافاصله دستم رو کشید و پیش بقیه بچه ها برد
خواهر لیزا لبخندی زد و همراه اینکه دست تکون میداد گفت:"مراقب خودت باش جونگکوکییی"
لبخند ریزی رو لبام نقش بست ... شاید زندگیم اونقدر ها هم بد نباشه میدونی..
{22فوریه 2007،کلیسای حومه شهر ،بوسان}
خنده ای کردم و با قدم های به سبکی پر،خودم رو به دیوار کهنه و چوبی تکیه دادم...
دوسال از اومدنم به کلیسا میگذشت دلتنگ مامانم بودم!
آنچنان که شب ها گریه میکردم... خواهر همیشه بغلم میکرد... اون زیادی مواظبم بود
نمیگذاشت بقیه اذیتم کنن یا گشنه بمونم
پدر کلیسا و بقیه خواهرا یذره عجیبن
اونا رفتار سردی دارن و به بچه ها سخت میگیرن ... هر چند ماه، بچه ها میزنی به خونه جدیدشون ... ولی من نمیخوام جایی برم
میخام اینجا بمونم و پسر بزرگ و قوی بشم و دنبال مامان بگردم ...
_"گرفتمت پسرررر"
با صدای سوهیون به خودم اومدم جیغی کشیدم تا بتونم فرار کنم ولی اون سریع تر من رو گرفت تا مانع فرارم بشه
بزور خودم رو کشیدم تا از دستش فرار کنم ولی یهویی دست ها گندمی رنگش رو روی پهلوم حس کردم ... پاهام از کنترلم در اومد
سوهیون شروع به قلقلک دادنم کرد
صدای خندم کل راهرو رو ورداشته بود که
با پدیدار شدن سایه ای بالای سرمون ...
سوهیون دست از کار کشید و هر دو به بالای سرمون نگاه کردیم که با چهره ی اخموی خواهر مری روبه رو شدیم
_"شما دارید چیکار میکنید!؟"
با این حرفش به سرعت دست سوهیون رو گرفتم و با دویدن از اونجا دور شدیم توی اتاق رفتیم و پشت تخت قایم شدیم
سوهیون با کمی ترس و هیجان گفت:"لعنتی امیدوارم تنبیهمون نکنن"
بی اختیار لب پایین بیرون اومد و درحالی که بعضی تو گلوم نشسته بود زمزمه کردم:"خواهر مری خیلی بده... اون همیشه تنبیهمون میکنه!
حتی برای تولد شیش سالگیم هم کلی دعوامون کرد نمیخوام برای هفت سالگیم دوباره اون چیزا اتفاق بیوفته"
__
الان پارت چهار هم آپ میشه ببینید چه بچه خوبی هستم خجالت بکشید حمایت کنید:|
۲.۷k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.