فیک
فیک
°ENDLESS °P.t➅
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
با به زبون آوردن اسم کامل خواهر ترسی به دل من و خواهر افتاد
خواهر با ترس سر تکون داد
_"برای نجات اون هرکاری میکنم"
مرد با پوزخند کثیف دست هاش رو به تن خواهر رسوند و بدون توجه به چشم های درشت شده خواهر شروع به در آوردن لباس هاش کرد
خواهر سعی در رها کردن خودش کرد
_" نه تو نمیتونی این کار رو بکنی... من یه راهبه هستم اینکار... لطفاااا هرکاری بجز این کار "
مرد با بی توجهی به خواهر لباسشو دراورد و سیلی محکمی به خواهر زد
+" دهنتو ببند هرزه! این تنها راه نجات اون بچه است"
خواهر با ترس و گریه چشماش رو روی هم فشرد...
خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد...
با دیدن این صحنه چشمام درشت و پر از اشک شد...
دستم رو جلوی دهنم قشر م تا از ترس جیغ نزنم...
مرد روبهروم با بی رحمی تن خواهر لیزا رو خورد میکرد (بله دوستان همون که فکر میکنید👍🤡)و بی رحمانه دستش رو روی دهن خواهر لیزا میفشرد تا صدای زجه هاش بیدار نشه
قدمی به عقب گذاشتم و به اشک هام اجازه ریزش دادم...
دقیق نمیدونستم چه اتفاقی سر خواهر میوفته
ولی این صحنه زیادی وحشتناک بود
هفته پیش سوهیون که دوسالی از من بزرگتر بود چیز های عجیبی راجب آدما گفت....
سوهیون همیشه بیشتر از سنش میدونست و چیز های خجالت آوری روهم یاد من داد!... واین فکر کنم یکی از همون چیز هایی بود که اون میگفت ولی این خیلی وحشتناک بود...
به طوری که بی اختیار قدم های لرزونم رو به عقب کشوندم
لبهام به خاطر فشار زیادی که از دندون هام بهش وارد شده بود خونریزی کرده بود و صورتم خیس از اشک شده بود
خواستم فریاد بزنم... خواستم برای نجات خواهرم... کسی که همیشه کنارم بود... کاری کنم... ولی صدایی از هنجرم خارج نمیشد بجز خس خس های ناشیانه از گریه...
____
---------------
نظرتون!؟
لایک٢٣
کامنت ١٣
°ENDLESS °P.t➅
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
با به زبون آوردن اسم کامل خواهر ترسی به دل من و خواهر افتاد
خواهر با ترس سر تکون داد
_"برای نجات اون هرکاری میکنم"
مرد با پوزخند کثیف دست هاش رو به تن خواهر رسوند و بدون توجه به چشم های درشت شده خواهر شروع به در آوردن لباس هاش کرد
خواهر سعی در رها کردن خودش کرد
_" نه تو نمیتونی این کار رو بکنی... من یه راهبه هستم اینکار... لطفاااا هرکاری بجز این کار "
مرد با بی توجهی به خواهر لباسشو دراورد و سیلی محکمی به خواهر زد
+" دهنتو ببند هرزه! این تنها راه نجات اون بچه است"
خواهر با ترس و گریه چشماش رو روی هم فشرد...
خیلی سریع و ناگهانی اتفاق افتاد...
با دیدن این صحنه چشمام درشت و پر از اشک شد...
دستم رو جلوی دهنم قشر م تا از ترس جیغ نزنم...
مرد روبهروم با بی رحمی تن خواهر لیزا رو خورد میکرد (بله دوستان همون که فکر میکنید👍🤡)و بی رحمانه دستش رو روی دهن خواهر لیزا میفشرد تا صدای زجه هاش بیدار نشه
قدمی به عقب گذاشتم و به اشک هام اجازه ریزش دادم...
دقیق نمیدونستم چه اتفاقی سر خواهر میوفته
ولی این صحنه زیادی وحشتناک بود
هفته پیش سوهیون که دوسالی از من بزرگتر بود چیز های عجیبی راجب آدما گفت....
سوهیون همیشه بیشتر از سنش میدونست و چیز های خجالت آوری روهم یاد من داد!... واین فکر کنم یکی از همون چیز هایی بود که اون میگفت ولی این خیلی وحشتناک بود...
به طوری که بی اختیار قدم های لرزونم رو به عقب کشوندم
لبهام به خاطر فشار زیادی که از دندون هام بهش وارد شده بود خونریزی کرده بود و صورتم خیس از اشک شده بود
خواستم فریاد بزنم... خواستم برای نجات خواهرم... کسی که همیشه کنارم بود... کاری کنم... ولی صدایی از هنجرم خارج نمیشد بجز خس خس های ناشیانه از گریه...
____
---------------
نظرتون!؟
لایک٢٣
کامنت ١٣
۳.۰k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.