فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۱۶
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۱۶
ا.ت ویو
ا.ت: اما من چرا زندم؟!
خانمه: رو آب بودی...دیدمت و آوردم اینجا..میشه بگی چرا تو آب بودی چیزی شده...
ا.ت: خب از دست چند نفری فرار میکردم و انداختم خودمو تو آب فک کردم تنها فرصته ک خلاصم میکنه...
خانمه: مردن!
ا.ت: بله...
خانمه: بدنت..
ا.ت: همش تقصیری اوناست...
خانمه: من میرم واست سوپ درس کنم کمی استراحت کن...
ا.ت: ممنون.
اون خانمه رفت پارچه ک رو پیشونیم بود و برداشتم داغ بود...یعنی تب دارم..بدنم خیلی درد داشت ..به بدنم نگاه کردم یه لباس تمیز تنم بود..به اتاق ک توش بودم نگاه کردم...یه کلبه چوبی...به یاد خاطراتم با نامجون افتادم..میگفت بعدی ازدواج باهم تو یه کلبه چوبی تو یه جنگل زندگی کنیم دور از شهر و مردم تو شهر..اما خب نشد..اونا فقط یه حرف بود...
الان من داخل کلبه چوبی با بدن ک هزار جور زخم توشه...تنهایی تنها...نه مامان و نه بابا و نه دوستی..هیچکی...از فردام خبری ندارم..ک چه میشه..زندم یا مرده...
به در نگاه کردم ک خانمه با یه سینی غذا اومد...سينی رو رو میز کنار تخت گذاشت و کمک شد بلند شم..
و بعدش کاسه سوپ و روبروم گذاشت و یه قاشق ازش برداشت و به سمت دهنم آورد...
دستشو گرفتم و گفتم..
ا.ت: ممنون اما خودم میخورم...
خانمه: من خودم بهت میدم...
ا.ت: اما...
خانمه: خیلی دلتنگی روزهایم ک بهش غذا میدادم...پس بزار لطفا...
دستشو ول کردم ک شروع کرد به دادن غذا بهم...
بعدی تموم کردنش میخاست بره ک از دستش گرفتم...چون اون حرفش منو کنجکاو کرده بود گفتم...
ا.ت: دلتنگ کی..؟
خانمه: دخترم..یه سال میشه نیس...اونم ناپدید شد و یروزی با سر و حال شبیه تو پیداش کردم..میگفت فرار کرده اما نگفت از دست کی...
دو روز پیشم موند..اما طاقت نیاورد و مرد...
ا.ت: متاسفم...
خانمه: تقصیر تو نبود...خب الان استراحت کن..من میرم کار دارم...
از رو تخت بلند شد و رفت...
شب گذشت و صبح قبل اينکه اون خانمه بیدار شه..از خونه بیرون شدم...این کلبه چوبی تو جنگل بود..و درس شبیه تصورات من و نامجون..
دم در به بیرون خیره بودم...به یاد خاطراتم که اولین قطره اشکم از گونم جاری شد..پاکش کردم..الان چه میشه..چند وقت و باید اینجا باشم..مامان بابام..
نامجون..اون مافیا بوده یعنی واسه مافیا بودنش بهم نگفت..
به منظره جلوم خیره بودم ک رو شونم چیزی حس کردم...نگاه کردم اون خانمه یه پتو روم انداخته بود..
خانمه: هوا سرده...
ا.ت: ممنون
خانمه: چرا گریه میکنی
ا.ت: از این بعد چه میشه...
خانمه:
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۵۰ کامنت
۲۳ لایک
ا.ت ویو
ا.ت: اما من چرا زندم؟!
خانمه: رو آب بودی...دیدمت و آوردم اینجا..میشه بگی چرا تو آب بودی چیزی شده...
ا.ت: خب از دست چند نفری فرار میکردم و انداختم خودمو تو آب فک کردم تنها فرصته ک خلاصم میکنه...
خانمه: مردن!
ا.ت: بله...
خانمه: بدنت..
ا.ت: همش تقصیری اوناست...
خانمه: من میرم واست سوپ درس کنم کمی استراحت کن...
ا.ت: ممنون.
اون خانمه رفت پارچه ک رو پیشونیم بود و برداشتم داغ بود...یعنی تب دارم..بدنم خیلی درد داشت ..به بدنم نگاه کردم یه لباس تمیز تنم بود..به اتاق ک توش بودم نگاه کردم...یه کلبه چوبی...به یاد خاطراتم با نامجون افتادم..میگفت بعدی ازدواج باهم تو یه کلبه چوبی تو یه جنگل زندگی کنیم دور از شهر و مردم تو شهر..اما خب نشد..اونا فقط یه حرف بود...
الان من داخل کلبه چوبی با بدن ک هزار جور زخم توشه...تنهایی تنها...نه مامان و نه بابا و نه دوستی..هیچکی...از فردام خبری ندارم..ک چه میشه..زندم یا مرده...
به در نگاه کردم ک خانمه با یه سینی غذا اومد...سينی رو رو میز کنار تخت گذاشت و کمک شد بلند شم..
و بعدش کاسه سوپ و روبروم گذاشت و یه قاشق ازش برداشت و به سمت دهنم آورد...
دستشو گرفتم و گفتم..
ا.ت: ممنون اما خودم میخورم...
خانمه: من خودم بهت میدم...
ا.ت: اما...
خانمه: خیلی دلتنگی روزهایم ک بهش غذا میدادم...پس بزار لطفا...
دستشو ول کردم ک شروع کرد به دادن غذا بهم...
بعدی تموم کردنش میخاست بره ک از دستش گرفتم...چون اون حرفش منو کنجکاو کرده بود گفتم...
ا.ت: دلتنگ کی..؟
خانمه: دخترم..یه سال میشه نیس...اونم ناپدید شد و یروزی با سر و حال شبیه تو پیداش کردم..میگفت فرار کرده اما نگفت از دست کی...
دو روز پیشم موند..اما طاقت نیاورد و مرد...
ا.ت: متاسفم...
خانمه: تقصیر تو نبود...خب الان استراحت کن..من میرم کار دارم...
از رو تخت بلند شد و رفت...
شب گذشت و صبح قبل اينکه اون خانمه بیدار شه..از خونه بیرون شدم...این کلبه چوبی تو جنگل بود..و درس شبیه تصورات من و نامجون..
دم در به بیرون خیره بودم...به یاد خاطراتم که اولین قطره اشکم از گونم جاری شد..پاکش کردم..الان چه میشه..چند وقت و باید اینجا باشم..مامان بابام..
نامجون..اون مافیا بوده یعنی واسه مافیا بودنش بهم نگفت..
به منظره جلوم خیره بودم ک رو شونم چیزی حس کردم...نگاه کردم اون خانمه یه پتو روم انداخته بود..
خانمه: هوا سرده...
ا.ت: ممنون
خانمه: چرا گریه میکنی
ا.ت: از این بعد چه میشه...
خانمه:
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
شرط
۵۰ کامنت
۲۳ لایک
۹.۶k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.