پارت ۵۴
پارت ۵۴
کت بعدی رو برداشت و به دنبال اون، کتهای بعدی رو جوری
که انگار به مهم ترین مهمونی تمامِ عمرش دعوته و مجبوره فاخر
ترین لباسش رو انتخاب کنه، اون ها رو تنش می کرد، جلوی آینه
می ایستاد و توی ذهنش به خودش نمره می داد.
به خاطر الکل توی خونش و فعالیتهای بدنی، به شدت تب کرده
و گرمش شده بود پس به ناچار، کت رو از تنش خارج کرد و
روی زمین، در کنار تمام لباس های دیگه ای که طی این مدت
امتحانشون کرده بود، انداخت. جسمش خسته شده بود و کمی
نفسنفس می زد. بدون اینکه به فکر جمع کردن لباس ها بیفته،
سمت تخت رفت و خودش رو روی اون انداخت.
به پشت خوابید و به سقفِ گچی و معماری های زیباش خیره شد.
آب دهانش رو قورت داد و دستش رو روی رگ متورم گردنش
گذاشت تا نبضش رو حس کنه. همونطور که انتظارش رو داشت،
تندتر از هر زمان دیگه می زد و انگار که انفجارش نزدیک بود.
باالخره بعد از امتحان کردن تعداد زیادی کت، اونی که بیش از
همه میتونست راضیش کنه رو پیدا کرد. اون کت از پارچه ای
خوشجنس، گرون و مشکیرنگ دوخته شده بود و از نظر
تهیونگ، خاص ترین مدل یقه و آستین رو داشت.
تهیونگ اما اهمیتی نداد و یکی از اون سیگارهای همیشگیش رو به
دست گرفت. با کبریت روشنش کرد و در همون حالتِ خوابیده،
خاکستر کردنش رو شروع کرد. کام می گرفت و به دودهایی که
همراه با بازدم، از دهانش خارج می شدن و به مرور محو و نابود
می شدن رو نگاه می کرد.
نخ، به تَه رسید. تهیونگ برای چند ثانیه فیلتر باقی مونده ش رو با
نوک دو انگشت اشاره و شست، رو به روی صورتش گرفت و
بهش خیره شد.
_برای من سوختی و خاکستر شدی؟
همونطور که نگاهش رو از روی فیلتر برنمی داشت، به چپ چرخید.
_ارزشش رو داشتم؟
پوزخند غلیظ و تمسخرآمیزی زد.
_معلومه که داشتم!
این رو گفت و لبخند شیطنت آمیزی به خاطر کار بچگانه ای که
قرار بود انجام بده زد. بعد دستها و باال تنهش رو به سمت بالا
کشید و فیلتر توی دستش رو گوشهای از تشک تخت پنهان کرد.
_بین خودمون بمونه، باشه؟
و اینبار، صدادار خندید. کمی روی تخت غلت زد و همین باعث
شد دستش با بالشی سفید رنگ و نرم، برخورد کنه. بالش رو با دو
تا بازوهاش توی آغوشش کشید، زانوهاش رو توی شکمش آورد
و سرش رو توی بالش فرو کرد.
با چند نفس عمیق اون عطری که حاال دیگه براش ناآشنا نبود رو
بویید. تاثیر الکل، به اوج رسیده بود و احساسات رو براش تشدید
می کرد. دو دکمهی باالی پیرهنش رو باز کرد و با اشتیاقی عجیب
که هر لحظه به مقدارش اضافه میشد، در خودش میپیچید و دم
می گرفت.
کت بعدی رو برداشت و به دنبال اون، کتهای بعدی رو جوری
که انگار به مهم ترین مهمونی تمامِ عمرش دعوته و مجبوره فاخر
ترین لباسش رو انتخاب کنه، اون ها رو تنش می کرد، جلوی آینه
می ایستاد و توی ذهنش به خودش نمره می داد.
به خاطر الکل توی خونش و فعالیتهای بدنی، به شدت تب کرده
و گرمش شده بود پس به ناچار، کت رو از تنش خارج کرد و
روی زمین، در کنار تمام لباس های دیگه ای که طی این مدت
امتحانشون کرده بود، انداخت. جسمش خسته شده بود و کمی
نفسنفس می زد. بدون اینکه به فکر جمع کردن لباس ها بیفته،
سمت تخت رفت و خودش رو روی اون انداخت.
به پشت خوابید و به سقفِ گچی و معماری های زیباش خیره شد.
آب دهانش رو قورت داد و دستش رو روی رگ متورم گردنش
گذاشت تا نبضش رو حس کنه. همونطور که انتظارش رو داشت،
تندتر از هر زمان دیگه می زد و انگار که انفجارش نزدیک بود.
باالخره بعد از امتحان کردن تعداد زیادی کت، اونی که بیش از
همه میتونست راضیش کنه رو پیدا کرد. اون کت از پارچه ای
خوشجنس، گرون و مشکیرنگ دوخته شده بود و از نظر
تهیونگ، خاص ترین مدل یقه و آستین رو داشت.
تهیونگ اما اهمیتی نداد و یکی از اون سیگارهای همیشگیش رو به
دست گرفت. با کبریت روشنش کرد و در همون حالتِ خوابیده،
خاکستر کردنش رو شروع کرد. کام می گرفت و به دودهایی که
همراه با بازدم، از دهانش خارج می شدن و به مرور محو و نابود
می شدن رو نگاه می کرد.
نخ، به تَه رسید. تهیونگ برای چند ثانیه فیلتر باقی مونده ش رو با
نوک دو انگشت اشاره و شست، رو به روی صورتش گرفت و
بهش خیره شد.
_برای من سوختی و خاکستر شدی؟
همونطور که نگاهش رو از روی فیلتر برنمی داشت، به چپ چرخید.
_ارزشش رو داشتم؟
پوزخند غلیظ و تمسخرآمیزی زد.
_معلومه که داشتم!
این رو گفت و لبخند شیطنت آمیزی به خاطر کار بچگانه ای که
قرار بود انجام بده زد. بعد دستها و باال تنهش رو به سمت بالا
کشید و فیلتر توی دستش رو گوشهای از تشک تخت پنهان کرد.
_بین خودمون بمونه، باشه؟
و اینبار، صدادار خندید. کمی روی تخت غلت زد و همین باعث
شد دستش با بالشی سفید رنگ و نرم، برخورد کنه. بالش رو با دو
تا بازوهاش توی آغوشش کشید، زانوهاش رو توی شکمش آورد
و سرش رو توی بالش فرو کرد.
با چند نفس عمیق اون عطری که حاال دیگه براش ناآشنا نبود رو
بویید. تاثیر الکل، به اوج رسیده بود و احساسات رو براش تشدید
می کرد. دو دکمهی باالی پیرهنش رو باز کرد و با اشتیاقی عجیب
که هر لحظه به مقدارش اضافه میشد، در خودش میپیچید و دم
می گرفت.
۵.۷k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.