فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۰
فیک( هنوزم دوست دارم ) پارت ۲۰
نامجون ویو
..
از ماشین پیاده شدم و دوباره ا.ت و براید استایل بغل کردم وارد عمارت شدم به جونگکوک گفتم زنگ بزنه دکتر بیاد ..
رو تخت خودم خوابوندمش..بدنش داغ بود خدمتکار و صدا زدم..
نامجون: واسم یه پارچه خیس بیار...
خدمتکار: چشم قربان.
کنارش رو تخت نشستم صورتش دستاش زخمی بود و صورتش شبیه گج سفید شده بود موهاشو از رو صورتش کنار زدم...که خدمتکار با یه پارچه خیس اومد پارچه رو برداشتم و دوباره گفتم..
نامجون: یکیتون برین واسش لباس بخرین..
خدمتکار:بله قربان
پارچه رو ...روی پیشونیش گذاشتم..تا از تبش کم شه...که دکتر با جونگکوک اومد..از رو تخت بلند شدم و دکتر بعدی معاینه بهش سِرُم زد و دارو نوشت که جونگکوک گفت میره دارو هارو بخره...
و با دکتر رفت...
دوباره کنارش رو تخت نشستم...دستشو گرفتم و گفتم...
نامجون: اینبار نمیزارم چیزیت بشه...حتی اگه به قيمت جانم باشه تورو از خودم دور نمیکنم...الان فهمیدم که عاشق باید برای رسیدن به عشقش همه چیو تحمل کنه ..
*جدا بودن از تو، باعث شد هر لحظه درد و تجربه کنم*
پس دیگه نمیخام ازت جدا شم..
دستشو بوسیدم و از کنارش بلند شدم..رفتم بیرون و آهسته درو بستم...از پله ها پایین رفتم...که جونگکوک و تو هال دیدم..تا منو دید از رو کاناپه بلند شد و اومد سمتم...
جونگکوک: حالش خوبه...
نامجون: فک کنم الان بهتره...
جونگکوک: خداروشکر...نگران بودم...
نامجون: نگران نباش تموم شد..
رو کاناپه نشستم که جونگکوکم روبروم نشست...
جونگکوک: میگم ایل سونگ چی...
نامجون: بزار اول ا.ت بهوش بیاد بعدش به حساب اون ایل سونگ عوضی میرسم...
جونگکوک: باشه...
چند دقیقهی تو هال موندم که نتونستم طاقت بیارم و رفتم دوباره کنار ا.ت...
شبیه فرشته ها بود..آروم و بی آزار..کسی که هرکاری میتونه انجام بده تا یکی دیگه رو خوشحال کنه.
از خدا ممنونم که ا.ت و به من داد..فرشته مو...
نمیدونم چقد گذشت..شاید بیشتر از یه ساعت و یا کمتر..
که چشماش تکون خورد..رو لبام لبخند اومد...و گفتم.
نامجون: ا.ت...ا.ت..خوبی صدامو میشنوی...حالت خوبه
چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد..و تا منو دید یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد..
با انگشتم پاکش کردم که با دستش مانع شد...کمی بلند شد و گفت...
ا.ت: بهم دست نزن..
نامجون: منم نامجون..عشقت...
ا.ت: نامجون...! تو ...تو عشق قديمم بودی
نامجون: اما من هنوزم دوست دارم..
ا.ت: من ندارم...
نامجون: چرا اینجوری میکنی...
ا.ت: چیکردم ها...چی کردم...من تقاض کاری که حتی ازش خبر نداشتم و پس دادم...اون اتفاق خاطره بدی شده واسم که تا آخرین لحظهی از عمرم یادم نمیره...همش تقصیری توعه...خدا میدونه با ایل سونگ چیکار کردی که اینجوری باهم دشمنِن...
نامجون:......
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نمیدونم چرا یجوری شده که نمیخوام ادامه بدم😶
نامجون ویو
..
از ماشین پیاده شدم و دوباره ا.ت و براید استایل بغل کردم وارد عمارت شدم به جونگکوک گفتم زنگ بزنه دکتر بیاد ..
رو تخت خودم خوابوندمش..بدنش داغ بود خدمتکار و صدا زدم..
نامجون: واسم یه پارچه خیس بیار...
خدمتکار: چشم قربان.
کنارش رو تخت نشستم صورتش دستاش زخمی بود و صورتش شبیه گج سفید شده بود موهاشو از رو صورتش کنار زدم...که خدمتکار با یه پارچه خیس اومد پارچه رو برداشتم و دوباره گفتم..
نامجون: یکیتون برین واسش لباس بخرین..
خدمتکار:بله قربان
پارچه رو ...روی پیشونیش گذاشتم..تا از تبش کم شه...که دکتر با جونگکوک اومد..از رو تخت بلند شدم و دکتر بعدی معاینه بهش سِرُم زد و دارو نوشت که جونگکوک گفت میره دارو هارو بخره...
و با دکتر رفت...
دوباره کنارش رو تخت نشستم...دستشو گرفتم و گفتم...
نامجون: اینبار نمیزارم چیزیت بشه...حتی اگه به قيمت جانم باشه تورو از خودم دور نمیکنم...الان فهمیدم که عاشق باید برای رسیدن به عشقش همه چیو تحمل کنه ..
*جدا بودن از تو، باعث شد هر لحظه درد و تجربه کنم*
پس دیگه نمیخام ازت جدا شم..
دستشو بوسیدم و از کنارش بلند شدم..رفتم بیرون و آهسته درو بستم...از پله ها پایین رفتم...که جونگکوک و تو هال دیدم..تا منو دید از رو کاناپه بلند شد و اومد سمتم...
جونگکوک: حالش خوبه...
نامجون: فک کنم الان بهتره...
جونگکوک: خداروشکر...نگران بودم...
نامجون: نگران نباش تموم شد..
رو کاناپه نشستم که جونگکوکم روبروم نشست...
جونگکوک: میگم ایل سونگ چی...
نامجون: بزار اول ا.ت بهوش بیاد بعدش به حساب اون ایل سونگ عوضی میرسم...
جونگکوک: باشه...
چند دقیقهی تو هال موندم که نتونستم طاقت بیارم و رفتم دوباره کنار ا.ت...
شبیه فرشته ها بود..آروم و بی آزار..کسی که هرکاری میتونه انجام بده تا یکی دیگه رو خوشحال کنه.
از خدا ممنونم که ا.ت و به من داد..فرشته مو...
نمیدونم چقد گذشت..شاید بیشتر از یه ساعت و یا کمتر..
که چشماش تکون خورد..رو لبام لبخند اومد...و گفتم.
نامجون: ا.ت...ا.ت..خوبی صدامو میشنوی...حالت خوبه
چشماشو باز کرد و چند بار پلک زد..و تا منو دید یه قطره اشک از گوشه چشمم پایین افتاد..
با انگشتم پاکش کردم که با دستش مانع شد...کمی بلند شد و گفت...
ا.ت: بهم دست نزن..
نامجون: منم نامجون..عشقت...
ا.ت: نامجون...! تو ...تو عشق قديمم بودی
نامجون: اما من هنوزم دوست دارم..
ا.ت: من ندارم...
نامجون: چرا اینجوری میکنی...
ا.ت: چیکردم ها...چی کردم...من تقاض کاری که حتی ازش خبر نداشتم و پس دادم...اون اتفاق خاطره بدی شده واسم که تا آخرین لحظهی از عمرم یادم نمیره...همش تقصیری توعه...خدا میدونه با ایل سونگ چیکار کردی که اینجوری باهم دشمنِن...
نامجون:......
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
نمیدونم چرا یجوری شده که نمیخوام ادامه بدم😶
۸.۳k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.