چند پارتی جونگکوک( پارت ۳)
چندپارتی جونگکوک( پارت ۳)
ا.ت ویو
..
.
صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم...رو تخت نشستم و یه خمیازه کشیدم و بعدش بلند شدم...رفتم حموم و یه دوش آب گرم گرفتم و بعدش بيرون اومدم..
یه لباس تنم کردم و موهامو باز گذاشتم و کمی میکاپ کردم..و از اتاقم بیرون اومدم ک مامانم داشت میز و میچید...رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم...
ا.ت: صبح بخیر مامانییی
مامان ا.ت: هی گوشام کر شد...
ولش کردم و گفتم .
ات: ببخشید...
به سمتم برگشت و دستشو دوطرف صورتم گذاشت و گفت...
مامان ا.ت:صبح بخیر دختر گلم...
و بعدش خندید...لبخند مامانم شاید تنها چیزی بود ک میتونستم واسش بمیرم...
محو لبخندش بودم ک صدا بابام اومد...
بابا ا.ت: کسی نیس به من بگه صبح بخیر...
به سمت بابام رفتم و گفتم..
ا.ت: صبح بخیر بهترین باباییی..
بابا ا.ت: صبح بخیر...
رفت و رو صندلی نشست و منم کنارش نشستم و شروع کردیم به خوردن صبحونه...
بعدی تموم کردن بلند شدم و رفتم آماده شدم..و بعدی خداحافظی..به سمت کافه راه افتادم..از دیروز تا الان فقط به جونگکوک فکر میکردم نمیدونم چرا اما بدجور ذهنمو مشغول کرده بود.
دم در کافه کت که دیروز داده بود یادم اومد...اوف کلافهِ کشیدم و رفتم تو...سلام کردم و به سمت تهیونگ و جونگکوک رفتم ک پشتشون به من بود...
کنارشون وایستادم و دوباره سلام کردم..
ا.ت: سلامممم
با سلامم هردوتاشون بالا پریدن..یعنی ترسیدن..به سمتم برگشتن که جونگکوک گفت..
جونگکوک: مگه تو دیوونهِ چرا..اینجوری سلام میکنی ترسیدم...
ا.ت: به من چه...
جونگکوک: ایشش...
تهیونگ: سلام سلام..خب آماده شو و شروع کن به کارت...
باشهِ گفتم...و مشغول آماده شدنم بودم که صدا در کافه اومد و بعدش صدا میا...
اومد کنارمون و با همه مون دست داد و رو یکی از صندلی ها نشست..که تهیونگ رفت کنارش..و بعدش منو جونگکوک و صدا زد..
رفتيم کنارشون که میا گفت
میا: خب خب...منو عشقم یعنی تهیونگ تصمیم گرفتیم بریم بیرون...خوشگذرونی...نظرتون چیه..
جونگکوک: خب من میام...
ا.ت: صبر کن صبر کن..تو و عشقت...؟
میا: آره منو تهیونگ..
ا.ت: تهیونگ. دوست پسرته...
میا: آره ..معذرت میخام وقت نتونستم بهت بگم...
ا.ت: خدا چیکارت نکنه نمیدونم بکنه...خب بزار فک کنم..اگه وقت داشتم بهتون خبر میدم...
تهیونگ: باشه...پس ساعت ۷ اینجا باشین...الانم برین سرکارتون...
جونگکوک: باشهههه.
ات: باشه رفتم...
غلط املایی بود معذرت 🌸
ا.ت ویو
..
.
صبح با آلارم گوشیم بیدار شدم...رو تخت نشستم و یه خمیازه کشیدم و بعدش بلند شدم...رفتم حموم و یه دوش آب گرم گرفتم و بعدش بيرون اومدم..
یه لباس تنم کردم و موهامو باز گذاشتم و کمی میکاپ کردم..و از اتاقم بیرون اومدم ک مامانم داشت میز و میچید...رفتم و از پشت بغلش کردم و گفتم...
ا.ت: صبح بخیر مامانییی
مامان ا.ت: هی گوشام کر شد...
ولش کردم و گفتم .
ات: ببخشید...
به سمتم برگشت و دستشو دوطرف صورتم گذاشت و گفت...
مامان ا.ت:صبح بخیر دختر گلم...
و بعدش خندید...لبخند مامانم شاید تنها چیزی بود ک میتونستم واسش بمیرم...
محو لبخندش بودم ک صدا بابام اومد...
بابا ا.ت: کسی نیس به من بگه صبح بخیر...
به سمت بابام رفتم و گفتم..
ا.ت: صبح بخیر بهترین باباییی..
بابا ا.ت: صبح بخیر...
رفت و رو صندلی نشست و منم کنارش نشستم و شروع کردیم به خوردن صبحونه...
بعدی تموم کردن بلند شدم و رفتم آماده شدم..و بعدی خداحافظی..به سمت کافه راه افتادم..از دیروز تا الان فقط به جونگکوک فکر میکردم نمیدونم چرا اما بدجور ذهنمو مشغول کرده بود.
دم در کافه کت که دیروز داده بود یادم اومد...اوف کلافهِ کشیدم و رفتم تو...سلام کردم و به سمت تهیونگ و جونگکوک رفتم ک پشتشون به من بود...
کنارشون وایستادم و دوباره سلام کردم..
ا.ت: سلامممم
با سلامم هردوتاشون بالا پریدن..یعنی ترسیدن..به سمتم برگشتن که جونگکوک گفت..
جونگکوک: مگه تو دیوونهِ چرا..اینجوری سلام میکنی ترسیدم...
ا.ت: به من چه...
جونگکوک: ایشش...
تهیونگ: سلام سلام..خب آماده شو و شروع کن به کارت...
باشهِ گفتم...و مشغول آماده شدنم بودم که صدا در کافه اومد و بعدش صدا میا...
اومد کنارمون و با همه مون دست داد و رو یکی از صندلی ها نشست..که تهیونگ رفت کنارش..و بعدش منو جونگکوک و صدا زد..
رفتيم کنارشون که میا گفت
میا: خب خب...منو عشقم یعنی تهیونگ تصمیم گرفتیم بریم بیرون...خوشگذرونی...نظرتون چیه..
جونگکوک: خب من میام...
ا.ت: صبر کن صبر کن..تو و عشقت...؟
میا: آره منو تهیونگ..
ا.ت: تهیونگ. دوست پسرته...
میا: آره ..معذرت میخام وقت نتونستم بهت بگم...
ا.ت: خدا چیکارت نکنه نمیدونم بکنه...خب بزار فک کنم..اگه وقت داشتم بهتون خبر میدم...
تهیونگ: باشه...پس ساعت ۷ اینجا باشین...الانم برین سرکارتون...
جونگکوک: باشهههه.
ات: باشه رفتم...
غلط املایی بود معذرت 🌸
۹.۴k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳