فیک کوک،پارت ۲
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۲
*چند ساعت بعد*
چند ساعتی از اون ماموریت گذشته بود اما اون پسره از فکرم بیرون نمیرفت...
+ پرستار جانگ تو میدونی که بعدش برای اون پسره چه اتفاقی افتاد؟
پرستار جانگ: همون که میخواست از پل بانپو بپره...انگار سابقه بستری شدن تو تیمارستانو داشته...یه تیمارستان تو بوسان
شکه نگاهش کردم
+ یعنی برش میمیگردونن همونجا؟
پرستار جانگ: نه منتقلش کردن یه جای جدید...الان تو تیمارستان خودمون بستریه..،
+ یعنی اینجاست؟...کدوم اتاقه؟
پرستار جانگ: اومم فکرکنم طبقهی سوم اتاق ۷ اما ا.ت میگن خیلی خطرناکه وضعش وخیمه ، زیاد دور و برش نپلک
خنده ی مصنوعی کردم
+ من روانپزشکم، کارم اینه
رفتم تو اتاقش پرستار جانگ گفته بود بخاطر اینکه برای برگشت خیلی مقاومت میکرد بهش آرامبخش زدن و حالا حالاها بیدار نمیشه...
همونطور که پروندش دستم بود ، نگاهش کردم...
+ پس اسمش جئون جونگ کوکه...
تو خواب که خیلی کیوت به نظر میرسید، طوری آروم و معصوم خوابیده بود که انگار فقط تو خوابه که آرامش داره...
تو خواب انگار هیچ دردی و غمی نداره و از دنیا فارغه...
___________________
+ رئیس لطفا اجازه بدید ، که درمان بیمار جئون جونگ کوک رو من به عهده بگیرم
رئیس : ا.ت خودتم میدونی که نمیشه ، اون با بیمارانی که تا الان داشتی فرق داره خیلی خطرناکه ممکنه بهت آسیب بزنه، بزار این مسئولیتو بدم به دکتر مین...
+ لطفا رئیس من از پسش برمیام
برای خودمم عجیب بود ، من نه میدونستم اون پسر کیه و نه میشناختمش اما حالا داشتم به رئیس برای اون التماس میکردم...
احساسی که منو وادار به این کار کرد رو نمیشناختم...
شاید...شاید ترحم بود و فقط دلم براش سوخته بود یا شایدم حس وظیفه شناسی ... نمیدونم ، هرچی بود الان من بخاطرش اینجا بودم
فکر کنم از بس که تو این تیمارستان کار کردم خودمم دیوونه شدم..
همونطور که از دکتر مین انتظار میرفت گفت: البته من با اینکه ا.ت اون بیمار رو قبول کنه مشکلی ندارم
معلومه که مشکلی نداری ، آخه آقای مین...
دکتر مین مرد خوبی بود اما خیلی راحت طلب و تنبل بود ، به راحتی از زیر این کارم در رفت
اگه کارم پیشش لنگ نبود حتما یه چیزی بهش میگفتم اما ترجیح دادم ساکت بمونم...
رئیس: پس حالا که دکتر مینم موافقه ، باشه اما اگه اتفاقی برات بیوفته مسئولیتش با خودته ا.ت
باشه ای گفتم و از دفتر رئیس زدم بیرون ، خوشحال بودم خیلی ولی نمیدونم چرا....
رفتم یه سری بهش بزنم...
وارد اتاق شدم
سعی کردم خودمو پر انرژی نشون بدم
+ به به سلام آقای جئون جونگ کوک عزیز،چه خبر خوب خوابیدین؟
نگاه سردی بهم انداخت
_ چرا...چرا نزاشتی بمیرم...
+ اخه...ام
_ چرا چرا شماها دست از سرم برنمیدارین؟
دستشو مشت کرده بود و محکم می فشرد
نمیخواستم کنترلشو از دست بده
+ هی هی آروم باش...نمیخواستم ناراحتت کنم
_ فقط برو بزار بمیرممم*داد*
نمی تونستم با این حال ولش کنم ، میترسیدم حرفی بزنم
تو چشماش نگاه کردم و از جام تکون نخوردم
_ گفتم که برو بیرون ، برو دیگه
از جاش بلند شد و روبه روم وایستاد
_ ببین دکتر کوچولو من زود کنترلمو از دست میدم ، دکترای زیادی فرستادم اون دنیا*پوزخند*
از حرفش ترسیدم و ولی من پوست کلفت تر از این حرفا
بی تفاوت به حرفش محکم بغلش کردم
دستمو دور شونه های ورزیدهاش حلقه کردم و محکم به خودم چسبوندمش....
میشه لایک کنید،لطفا؟
منو خیلی خوشحال میکنید❤
#فیککوک
#پارت۲
*چند ساعت بعد*
چند ساعتی از اون ماموریت گذشته بود اما اون پسره از فکرم بیرون نمیرفت...
+ پرستار جانگ تو میدونی که بعدش برای اون پسره چه اتفاقی افتاد؟
پرستار جانگ: همون که میخواست از پل بانپو بپره...انگار سابقه بستری شدن تو تیمارستانو داشته...یه تیمارستان تو بوسان
شکه نگاهش کردم
+ یعنی برش میمیگردونن همونجا؟
پرستار جانگ: نه منتقلش کردن یه جای جدید...الان تو تیمارستان خودمون بستریه..،
+ یعنی اینجاست؟...کدوم اتاقه؟
پرستار جانگ: اومم فکرکنم طبقهی سوم اتاق ۷ اما ا.ت میگن خیلی خطرناکه وضعش وخیمه ، زیاد دور و برش نپلک
خنده ی مصنوعی کردم
+ من روانپزشکم، کارم اینه
رفتم تو اتاقش پرستار جانگ گفته بود بخاطر اینکه برای برگشت خیلی مقاومت میکرد بهش آرامبخش زدن و حالا حالاها بیدار نمیشه...
همونطور که پروندش دستم بود ، نگاهش کردم...
+ پس اسمش جئون جونگ کوکه...
تو خواب که خیلی کیوت به نظر میرسید، طوری آروم و معصوم خوابیده بود که انگار فقط تو خوابه که آرامش داره...
تو خواب انگار هیچ دردی و غمی نداره و از دنیا فارغه...
___________________
+ رئیس لطفا اجازه بدید ، که درمان بیمار جئون جونگ کوک رو من به عهده بگیرم
رئیس : ا.ت خودتم میدونی که نمیشه ، اون با بیمارانی که تا الان داشتی فرق داره خیلی خطرناکه ممکنه بهت آسیب بزنه، بزار این مسئولیتو بدم به دکتر مین...
+ لطفا رئیس من از پسش برمیام
برای خودمم عجیب بود ، من نه میدونستم اون پسر کیه و نه میشناختمش اما حالا داشتم به رئیس برای اون التماس میکردم...
احساسی که منو وادار به این کار کرد رو نمیشناختم...
شاید...شاید ترحم بود و فقط دلم براش سوخته بود یا شایدم حس وظیفه شناسی ... نمیدونم ، هرچی بود الان من بخاطرش اینجا بودم
فکر کنم از بس که تو این تیمارستان کار کردم خودمم دیوونه شدم..
همونطور که از دکتر مین انتظار میرفت گفت: البته من با اینکه ا.ت اون بیمار رو قبول کنه مشکلی ندارم
معلومه که مشکلی نداری ، آخه آقای مین...
دکتر مین مرد خوبی بود اما خیلی راحت طلب و تنبل بود ، به راحتی از زیر این کارم در رفت
اگه کارم پیشش لنگ نبود حتما یه چیزی بهش میگفتم اما ترجیح دادم ساکت بمونم...
رئیس: پس حالا که دکتر مینم موافقه ، باشه اما اگه اتفاقی برات بیوفته مسئولیتش با خودته ا.ت
باشه ای گفتم و از دفتر رئیس زدم بیرون ، خوشحال بودم خیلی ولی نمیدونم چرا....
رفتم یه سری بهش بزنم...
وارد اتاق شدم
سعی کردم خودمو پر انرژی نشون بدم
+ به به سلام آقای جئون جونگ کوک عزیز،چه خبر خوب خوابیدین؟
نگاه سردی بهم انداخت
_ چرا...چرا نزاشتی بمیرم...
+ اخه...ام
_ چرا چرا شماها دست از سرم برنمیدارین؟
دستشو مشت کرده بود و محکم می فشرد
نمیخواستم کنترلشو از دست بده
+ هی هی آروم باش...نمیخواستم ناراحتت کنم
_ فقط برو بزار بمیرممم*داد*
نمی تونستم با این حال ولش کنم ، میترسیدم حرفی بزنم
تو چشماش نگاه کردم و از جام تکون نخوردم
_ گفتم که برو بیرون ، برو دیگه
از جاش بلند شد و روبه روم وایستاد
_ ببین دکتر کوچولو من زود کنترلمو از دست میدم ، دکترای زیادی فرستادم اون دنیا*پوزخند*
از حرفش ترسیدم و ولی من پوست کلفت تر از این حرفا
بی تفاوت به حرفش محکم بغلش کردم
دستمو دور شونه های ورزیدهاش حلقه کردم و محکم به خودم چسبوندمش....
میشه لایک کنید،لطفا؟
منو خیلی خوشحال میکنید❤
۳.۱k
۰۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.