𝔗𝔴𝔬 𝔢𝔫𝔢𝔪𝔦𝔢𝔰 𝔦𝔫 𝔱𝔥𝔢 𝔡𝔢𝔰𝔦𝔯𝔢 𝔬𝔣 𝔣𝔯𝔦𝔢𝔫𝔡𝔰𝔥𝔦𝔭 𝔓¹
توی دریایی از آرامش غرق بودم...بالاخره..بعد از پنج ساعت تلاش تونستم برای لحظاتی به چشم هام و بدن خسته و بی جانم استراحت کوتاهی بدم،اما طولی نکشید که با صدای آزاردهنده و گوشخراش آلارم گوشیم بیدار شدم.
مگه میشه؟اینقدر زود ساعت شیش شد!
با بی میلی با دستام چشم هام و به هم مالیدم و از تخت پاشدم. انگار درون سرم توپی درحال غلطیدن بود، و اوج مشکل و درد این بود که منبع این سردرد و نمیدونستم!
صبحونه ای درست کردم و به زور خوردم،انگاری نان ها کپک زده بودن،چند وقتی هست خرید نرفتم؛الان وقت اینجور فکر ها نیست..باید پاشم برم سرکار!
لباس هام و پوشیدم،سریع حاظر شدم،جلوی اینه رفتم و به خودم نگاهی انداختم،همه چی عالی بود،
وای!کلاهم رو فراموش کردم!
سریع به داخل اتاقم رفتم. اینقدر عجله داشتم که پایم به شارژم که زمین افتاده بود گیر کرد و محکم زمین خوردم..دردی توی پام جریان پیدا کرده بود که پایم را میسوزاند،ولی خب،برای من عادی بود.
وای!دیر شد!
بدو بدو به سمت محل کار میدویدم؛بعضی مواقع از شدت سرعت حس میکردم روی زمین نیستم،دیگه داشتم میرسیدم. صدای نفس هام تا چندین قدم اونور تر هم قابل شنیدن بود.
همه چیز به اندازی ی کافی فاجعه بود تا اینکه صدای کسی رو از دوردست ها شنیدم.
وای!نه! از این بدتر نمیشد! حالا باید درده های این عغده ای هم تحمل کنم!
«هوی!چویا!بیست دقیقه دیر کردی!»
پوزخندی میزنه و ادامه میده
«طبق معمول»
انگشت هایم و درون دستم محکم جمع میکنم و با مشتی به سمت پسرک حمله ور میشم ولی جاخالی میده،
باز هم پوزخند میزنه و دست به سینه میگه
«خیلی قابل پیش بینی هستی،کوتوله!»
ناگهان با دستش به سمتم حمله ور میشه و کلاهم و برمیداره،با نگاهی ترسناک تر از چیزی که قابل تصور باشه؛بهش نگاه کردم و با صدایی کلفت و پر از و کینه بهش گفتم
(گور خودتو کندی! دو دقیقه وقت داری فرار کنی...)
پسرک بانداژ حروم کن با خنده زبون زمختش و دراز کرد و کلاه و جلوی صورتم گرفت با سرعتی همچو باد فرار کرد،منم کم نیاوردم و با سرعتی برابر میگ میگ دنبالش کردم
(احمق!فقط جرعت داری وایسا!)
بیست دقیقه مثل سگ و گربه دنبال همدیگه بودیم.
بعد از کلی عرق خستگی یقه ی لباس سفیدش و گرفتم و دوتا مشت محکم و آبدار مهمونش کردم
«هوی وحشی!چقدر بی جنبه ای! چرا اینجوری میزنی؟!»
یقه اش و محکم تر میگیرم و با حالتی ترسناکی به چشم های قهوه ایش نگاه میکنم و خیلی سرد و جدی جواب میدم
(اولیش برای این بود که بهم گفتی کوتوله!دومیش هم برای دزدیدن کلاهم بود!)
خونسرد و سرد پاسخ داد
«رفتار من انعکاس لیاقت توعه!کسی که بیست دقیقه دیر میاد سر کارش حقشه!»
دست هام و با خشم مشت کردم،میخواستم مشت دیگری مهمانش کنم که موری سان اومد و با نگاهی که قابلیت سیرکردنمون از زندگی و داشت بهمون چشم دوخت و با صدای تحدید آمیزی گفت
[برین اتاق مجازات!]
خواستم براش توضیح بدم ولی شرایط بر ضد ما به خصوص من بود،یقه دازای و ول کردم
(موری سان میتونم بهتون توضیح بد....)
دادی زد و گفت
[ساکت شو!هیچ بهونه ای قبول نیست!سریع برین! سریع!]
میخواستم بیشتر مقاومت کنم ولی از اونجایی دازای چیزی نگفت یعنی اون هم میدونه که تلاش بیهوده است..آب دهانم و با ترس قورت دادم و به همراه دازای به مکان نفرین شده رفتم:
اتاق مجازات!
مگه میشه؟اینقدر زود ساعت شیش شد!
با بی میلی با دستام چشم هام و به هم مالیدم و از تخت پاشدم. انگار درون سرم توپی درحال غلطیدن بود، و اوج مشکل و درد این بود که منبع این سردرد و نمیدونستم!
صبحونه ای درست کردم و به زور خوردم،انگاری نان ها کپک زده بودن،چند وقتی هست خرید نرفتم؛الان وقت اینجور فکر ها نیست..باید پاشم برم سرکار!
لباس هام و پوشیدم،سریع حاظر شدم،جلوی اینه رفتم و به خودم نگاهی انداختم،همه چی عالی بود،
وای!کلاهم رو فراموش کردم!
سریع به داخل اتاقم رفتم. اینقدر عجله داشتم که پایم به شارژم که زمین افتاده بود گیر کرد و محکم زمین خوردم..دردی توی پام جریان پیدا کرده بود که پایم را میسوزاند،ولی خب،برای من عادی بود.
وای!دیر شد!
بدو بدو به سمت محل کار میدویدم؛بعضی مواقع از شدت سرعت حس میکردم روی زمین نیستم،دیگه داشتم میرسیدم. صدای نفس هام تا چندین قدم اونور تر هم قابل شنیدن بود.
همه چیز به اندازی ی کافی فاجعه بود تا اینکه صدای کسی رو از دوردست ها شنیدم.
وای!نه! از این بدتر نمیشد! حالا باید درده های این عغده ای هم تحمل کنم!
«هوی!چویا!بیست دقیقه دیر کردی!»
پوزخندی میزنه و ادامه میده
«طبق معمول»
انگشت هایم و درون دستم محکم جمع میکنم و با مشتی به سمت پسرک حمله ور میشم ولی جاخالی میده،
باز هم پوزخند میزنه و دست به سینه میگه
«خیلی قابل پیش بینی هستی،کوتوله!»
ناگهان با دستش به سمتم حمله ور میشه و کلاهم و برمیداره،با نگاهی ترسناک تر از چیزی که قابل تصور باشه؛بهش نگاه کردم و با صدایی کلفت و پر از و کینه بهش گفتم
(گور خودتو کندی! دو دقیقه وقت داری فرار کنی...)
پسرک بانداژ حروم کن با خنده زبون زمختش و دراز کرد و کلاه و جلوی صورتم گرفت با سرعتی همچو باد فرار کرد،منم کم نیاوردم و با سرعتی برابر میگ میگ دنبالش کردم
(احمق!فقط جرعت داری وایسا!)
بیست دقیقه مثل سگ و گربه دنبال همدیگه بودیم.
بعد از کلی عرق خستگی یقه ی لباس سفیدش و گرفتم و دوتا مشت محکم و آبدار مهمونش کردم
«هوی وحشی!چقدر بی جنبه ای! چرا اینجوری میزنی؟!»
یقه اش و محکم تر میگیرم و با حالتی ترسناکی به چشم های قهوه ایش نگاه میکنم و خیلی سرد و جدی جواب میدم
(اولیش برای این بود که بهم گفتی کوتوله!دومیش هم برای دزدیدن کلاهم بود!)
خونسرد و سرد پاسخ داد
«رفتار من انعکاس لیاقت توعه!کسی که بیست دقیقه دیر میاد سر کارش حقشه!»
دست هام و با خشم مشت کردم،میخواستم مشت دیگری مهمانش کنم که موری سان اومد و با نگاهی که قابلیت سیرکردنمون از زندگی و داشت بهمون چشم دوخت و با صدای تحدید آمیزی گفت
[برین اتاق مجازات!]
خواستم براش توضیح بدم ولی شرایط بر ضد ما به خصوص من بود،یقه دازای و ول کردم
(موری سان میتونم بهتون توضیح بد....)
دادی زد و گفت
[ساکت شو!هیچ بهونه ای قبول نیست!سریع برین! سریع!]
میخواستم بیشتر مقاومت کنم ولی از اونجایی دازای چیزی نگفت یعنی اون هم میدونه که تلاش بیهوده است..آب دهانم و با ترس قورت دادم و به همراه دازای به مکان نفرین شده رفتم:
اتاق مجازات!
۶۰۷
۰۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.