پارت ۷
– واسه چی این اتاق رو آذین بستین؟!
صدایِ بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر میرفت.. اما مگر برایش مهم بود پسرکِ دیوانه؟!
بهناز خانم سراسیمه به اتاق برگشت.
– پسرم شب دامادیته… عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی که چی؟!
کتِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید.
-این زنیکه خیلی بیجا کرده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع!
بهناز سعی کرد از درِ ملایمت وارد شود.
فرید همهی وجودش پر از خشم بود و کل امروز به زور آن دخترک بی نوا را تحمل کرده بود.
-دختره دل نداره؟! فرید حواست به خودت هست پسرم؟
تو پای سفرهی حاج مولایی و تو بغلِ من بزرگ شدی، شیر ناپاک و نونِ حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه!
مادرش مهمان دعوت کرده بود و همهی اتاق های حیاط پر از مهمان بود.
چطور باید کنار آن دختر تا سحر سر میکرد؟!
-ولمون کن سرِ جدت بهی..ریدین تو زندگی من… جهنمو آوردین تو حجله…
من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. دخترهیِ دهاتی و به بهانهی خونبس و کوفت و زهرمار آوردین زنم کردین! که چی؟ منو پایبند کنید
صدایِ حاج مولایی با خشم در خانه طنین انداخت.
فرید سکوت کرده و با کلافگی به پدرش خیره شد که عصا زنان جلو آمد.
– نشنیدم چی گفتی فرید خان؟ تو خیلی بیجا میکنی که دخترهی دسته گل و نمیخوای! یاالله برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا پسر…
با خشم و نفس نفس زنان به پدرش نگاه کرد.
دختری که حتی یکبار هم ندیده بود را چگونه به همسری قبول کند!
– آقا مگه زوره؟ من اصلا رو این دختر پاپتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم.
بهناز خانم روی گونهاش چنگ انداخت.
– خونبسه فرید! واسه خاطر زنِ ذلیل مردهی تو و واسه اینکه بچهات بی مادر بزرگ نشه کینهی گذشته رو زنده کردیم پسرهی نمک به حروم.. دختره چه گناهی کرده که داری اینجا سر ما هوار میکشی!
دیگر حرفی نزد و میدانست بحث جایز نیست، کار از کار گذشته بود.!
با نارضایتی و زورکی لبخند زد.
– فقط نگاه کنید و حظ کنید! یه شبی براش بسازم که مردههاشو یاد کنه… صبر کن.
با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد.
این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.!
همان اندازه هم قرار بود به این دختربچهی نیم متری سخت بگذرد.
– هوی زنیکه… بتمرگ ببینم. از دیروز هزارتا چادر چاقچور پیچیدی دورت هنوز ریختت هم ندیدم.
با کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یک جوجه در جایش پرید و اشکهایش از شدت شوکه شدن بند آمد.
با همان نیشخند براقی که گوشهی لبش بود جلو رفت.
– ترسیدی کوچولو؟
صدایِ بلندش، احتمالا تا چند محل دورتر میرفت.. اما مگر برایش مهم بود پسرکِ دیوانه؟!
بهناز خانم سراسیمه به اتاق برگشت.
– پسرم شب دامادیته… عروس رو فرستادیم تو حجله، نعره کشان اومدی که چی؟!
کتِ تنش را بیرون آورد و از حرص به دیوار کوبید که مادرش هین کشید.
-این زنیکه خیلی بیجا کرده زن منه که شما براش تخت حجله رو کردین پر گل و شمع!
بهناز سعی کرد از درِ ملایمت وارد شود.
فرید همهی وجودش پر از خشم بود و کل امروز به زور آن دخترک بی نوا را تحمل کرده بود.
-دختره دل نداره؟! فرید حواست به خودت هست پسرم؟
تو پای سفرهی حاج مولایی و تو بغلِ من بزرگ شدی، شیر ناپاک و نونِ حروم نذاشتیم دهنت که وضعت اینه!
مادرش مهمان دعوت کرده بود و همهی اتاق های حیاط پر از مهمان بود.
چطور باید کنار آن دختر تا سحر سر میکرد؟!
-ولمون کن سرِ جدت بهی..ریدین تو زندگی من… جهنمو آوردین تو حجله…
من این دخترو نمیخوامش، میبینمش میخوام بالا بیارم. دخترهیِ دهاتی و به بهانهی خونبس و کوفت و زهرمار آوردین زنم کردین! که چی؟ منو پایبند کنید
صدایِ حاج مولایی با خشم در خانه طنین انداخت.
فرید سکوت کرده و با کلافگی به پدرش خیره شد که عصا زنان جلو آمد.
– نشنیدم چی گفتی فرید خان؟ تو خیلی بیجا میکنی که دخترهی دسته گل و نمیخوای! یاالله برو تو اتاق با دستمال رنگی دربیا پسر…
با خشم و نفس نفس زنان به پدرش نگاه کرد.
دختری که حتی یکبار هم ندیده بود را چگونه به همسری قبول کند!
– آقا مگه زوره؟ من اصلا رو این دختر پاپتی تحریک هم نمیشم چه برسه دستمال قرمز خونی بیارم.
بهناز خانم روی گونهاش چنگ انداخت.
– خونبسه فرید! واسه خاطر زنِ ذلیل مردهی تو و واسه اینکه بچهات بی مادر بزرگ نشه کینهی گذشته رو زنده کردیم پسرهی نمک به حروم.. دختره چه گناهی کرده که داری اینجا سر ما هوار میکشی!
دیگر حرفی نزد و میدانست بحث جایز نیست، کار از کار گذشته بود.!
با نارضایتی و زورکی لبخند زد.
– فقط نگاه کنید و حظ کنید! یه شبی براش بسازم که مردههاشو یاد کنه… صبر کن.
با عجله از کنارشان گذشت و وارد اتاق آذین بسته شد.
این شب قرار نبود به راحتی صلح شود.!
همان اندازه هم قرار بود به این دختربچهی نیم متری سخت بگذرد.
– هوی زنیکه… بتمرگ ببینم. از دیروز هزارتا چادر چاقچور پیچیدی دورت هنوز ریختت هم ندیدم.
با کوبیدن در و فریاد بلند فرید، مثل یک جوجه در جایش پرید و اشکهایش از شدت شوکه شدن بند آمد.
با همان نیشخند براقی که گوشهی لبش بود جلو رفت.
– ترسیدی کوچولو؟
۱.۹k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.