پارت ۷
دست روی موهایم کشیده و نفسهای داغش را از روی شال میهمان لالهی گوشم میکند:
– گریه نکن قربون چشمات بره قباد! اینطوری تو بغلم مثل جوجه داری میلرزی نمیگی من بیشرف دلم میترکه واست؟
پارچهی پیراهنش را در مشتم چنگ زده و با نفس نفس نامش را صدا میزنم:
– قباد!
صدای لرزانم که به گوشش رسید، هول شده و پر از شور و شعف صورتم را در دست گرفته و مشغول بوسیدن گونههایم میشود:
– جان؟ جان قباد؟ چیشده جوجهی قباد؟
بخاطر سکوتی که پیش مادرش پیشه کرده بود همچنان دلخور بودم.
دلم به حالِ دل بیچارهام میسوخت که یک روزخوش در این خانه ندیده بود!
آب بینیام را بالا کشیده و پر از بغض به سبزی چشمهایش نگاه کردم:
– کیانا خیلی بد باهام حرف زد، یه جوری….یه جوری که انگار من ادم بدیم! من ادم بدیم قباد؟
گرهی میان ابروهایش کور تر شد و تنم را محکم در اغوش کشید.
صدای سابیدن دندانهایش روی هم و پس از آن صدای خشمگینش کنار گوشم بلند شد:
– حساب اونو خودم بعدا کف دستش میذارم که یاد بگیره با زن من چطوری باید حرف بزنه، در ضمن کی گفته تو ادم خوبی نیستی؟ هوم؟ بگو من برم زبونشو از تو حلقش بیرون بکشم.
خواستم بگویم مادر و خواهرت که از من دیوی دو سر ساختهاند اما باز هم سکوت کردم!
طبق روال تمام سه سالی که در این خانه بودم و هر بار بی توجه به دل داغ دیدهام تنها سکوت پیشه کرده بودم!
لب بر می چینم و به چشمانش زل می زنم.
-میخواستم….میخواستم اگر اتفاقی افتاد…بیام سوپرایزت کنم!
چانه ام چین می خورد از بغض گلویم…!
– ولی بازم مثل همیشه نشد!
مامانت و کیانا میدونستن! نمیدونم چرا اینطوری کردن امروز…
بوسه ای روی شقیقه ام می نشاند!
-میدونی از کی منتظرت بودم؟! دلم هزار راه رفت که کجایی؟
نمیگی میمیرم از دوریت؟
سر به سینه اش می چسبانم و نفس عمیق می کشم!
-الان اومدم دیگه… ناراحت نباش!
یک لحظه میان هوا معلق می شوم…
صدای پر از شیطنتش کنار گوشم می آید
-ناراحت نیستم، الان دلم یه چیز دیگه میخواد.
می خندم….پسرک بی طاقت من!
– تو مگه دیشب مهلت دادی به من؟ صبح تا شب من به حمومم! مامانت فکر میکنه میرم اونجا یه کار دیگه میکنم با خودم!
آرام روی تخت قرارم می دهد…
-عیبی نداره عزیز دلم!امروز دو تایی با هم میریم حموم که مامانم فکر و خیال اشتباهش از سرش بیفته…
دست به دکمه های مانتویم می زند که دستم را روی دستانش می گذارم.
-الان وقت ناهاره آقا قباد! از صبح تا الان چیزی نخوردی دورت بگردم! بریم و بیایم! هوم؟
بی توجه به حرف هایم، سرش را میان گلویم می برد و بوسه ای خیس می کارد که از شدت خوشی چشم می بندم…
من الان جز خوردن تو چیزی نمیخوام عزیزم! لطفاً مزاحم کار من نشو…
– گریه نکن قربون چشمات بره قباد! اینطوری تو بغلم مثل جوجه داری میلرزی نمیگی من بیشرف دلم میترکه واست؟
پارچهی پیراهنش را در مشتم چنگ زده و با نفس نفس نامش را صدا میزنم:
– قباد!
صدای لرزانم که به گوشش رسید، هول شده و پر از شور و شعف صورتم را در دست گرفته و مشغول بوسیدن گونههایم میشود:
– جان؟ جان قباد؟ چیشده جوجهی قباد؟
بخاطر سکوتی که پیش مادرش پیشه کرده بود همچنان دلخور بودم.
دلم به حالِ دل بیچارهام میسوخت که یک روزخوش در این خانه ندیده بود!
آب بینیام را بالا کشیده و پر از بغض به سبزی چشمهایش نگاه کردم:
– کیانا خیلی بد باهام حرف زد، یه جوری….یه جوری که انگار من ادم بدیم! من ادم بدیم قباد؟
گرهی میان ابروهایش کور تر شد و تنم را محکم در اغوش کشید.
صدای سابیدن دندانهایش روی هم و پس از آن صدای خشمگینش کنار گوشم بلند شد:
– حساب اونو خودم بعدا کف دستش میذارم که یاد بگیره با زن من چطوری باید حرف بزنه، در ضمن کی گفته تو ادم خوبی نیستی؟ هوم؟ بگو من برم زبونشو از تو حلقش بیرون بکشم.
خواستم بگویم مادر و خواهرت که از من دیوی دو سر ساختهاند اما باز هم سکوت کردم!
طبق روال تمام سه سالی که در این خانه بودم و هر بار بی توجه به دل داغ دیدهام تنها سکوت پیشه کرده بودم!
لب بر می چینم و به چشمانش زل می زنم.
-میخواستم….میخواستم اگر اتفاقی افتاد…بیام سوپرایزت کنم!
چانه ام چین می خورد از بغض گلویم…!
– ولی بازم مثل همیشه نشد!
مامانت و کیانا میدونستن! نمیدونم چرا اینطوری کردن امروز…
بوسه ای روی شقیقه ام می نشاند!
-میدونی از کی منتظرت بودم؟! دلم هزار راه رفت که کجایی؟
نمیگی میمیرم از دوریت؟
سر به سینه اش می چسبانم و نفس عمیق می کشم!
-الان اومدم دیگه… ناراحت نباش!
یک لحظه میان هوا معلق می شوم…
صدای پر از شیطنتش کنار گوشم می آید
-ناراحت نیستم، الان دلم یه چیز دیگه میخواد.
می خندم….پسرک بی طاقت من!
– تو مگه دیشب مهلت دادی به من؟ صبح تا شب من به حمومم! مامانت فکر میکنه میرم اونجا یه کار دیگه میکنم با خودم!
آرام روی تخت قرارم می دهد…
-عیبی نداره عزیز دلم!امروز دو تایی با هم میریم حموم که مامانم فکر و خیال اشتباهش از سرش بیفته…
دست به دکمه های مانتویم می زند که دستم را روی دستانش می گذارم.
-الان وقت ناهاره آقا قباد! از صبح تا الان چیزی نخوردی دورت بگردم! بریم و بیایم! هوم؟
بی توجه به حرف هایم، سرش را میان گلویم می برد و بوسه ای خیس می کارد که از شدت خوشی چشم می بندم…
من الان جز خوردن تو چیزی نمیخوام عزیزم! لطفاً مزاحم کار من نشو…
۳.۱k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.