فیک یونگی
p30
ا.ت: هیییییی ته بیا وسط
ته: بیا ببینم چه بکنیم ماا
هر کروم با یه جام بزرگ شراب رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن و مسخره بازی
تهیونگ: وای گرمهههه بریم
ا.ت: اوففففف راست میگیا بریم
بالاخره از توی اون جمعیت که بوی سیگار و الکل میدادن در شدن و ا.ت نشست پشت ماشین
ا.ت: ببین میخوان ببرمت یه جای قشنگ
تهیونگ: کجا؟
ا.ت: صبر کن فقط محکمممم بچسب
حال و هوای پاریس خیلی خوب بود و حال جفتشون عوض کرده بود و هر کدوم رو به فکری جدا وا میداشت تو فکر ا.ت یونگی بود که چطور الان داره نگرانش میشه و دلش نمیخواست اینقدر اذیتش کنه اما فکر تهیونگ رو خودشم نمیفهمید.....
تهیونگ: میدونی ا.ت پاریس یه چیزی داره که ادم میخواد بشینه یه گوشه خیابوش و فکرش رو پرواز بده
ا.ت: خیلی خوبه که میتونم احساس کنم اینجام اون دختر تنهایی که وقتی فهمید عشقش هم دوستش داره خوشحال شد اما یه گوشه ذهنش درگیره
تهیونگ: اون چیه
ا.ت: شک
تهیونگ: به یونگی؟
ا.ت: اره....نمیدونم چرا ولی جدیدا حال و هوام عوض شده اما ذهنم میگه خودتو گول نزن
تهیونگ: پس امتحانش کن....برو و خودتو قانع کن....برو بفهم که یونگی دوستت داره یا نه
ا.ت: به نظرت می ارزه؟
تهیونگ: میارزه
ا.ت: خب مسافر عزیزم رسیدیم به مقصد
تهیونگ: واوووووو اینجا کجاست
ا.ت: پل هنر پاریس از فرانسه میدونی چرا اوردمت اینجا؟
تهیونگ: چرا؟
ا.ت ماشین رو پارک کرد و دست تهیونگ رو گرفت و بردش روی پل و یکم بی حرف قدم زدن تا ا.ت حرفشو زد
ا.ت: به دیواره پل نگاه کن
تهیونگ: چقدر قفل بهش وصله
ا.ت: قفل های رنگا رنگ دردای متفاوت رو نشون میدن
تهیونگ: درسته هر کسی میاد اینجا حرف دلشو میزنه و قفلم به دیواره پل میبنده
ا.ت از داخل کیفش دوتا قفل آورد بیرون و یکی رو داد به ته و یه برگه از کیفش با دو تا خودکار بیرون اورد
ا.ت: این قفلا جایی دارن میتونی چیزی توش بزاری
تهیونگ بی حرف کاغذ رو از دست ا.ت گرفت و شروع به نوشتن کرد و کاغذ رو تو جایی قفل گذاشت برگه رو داد به ا.ت و ا.ت اینگونه نوشت
نوشته: امروز باور کردم که حامله هستم....درسته یه هفته میشه اما امان از اتفاقاتی که تو این هفته بهم گذشت.....اینکه من دارم مادر میشم ولی هنوز شوهری ندارم برام خیلی سنگین در امده....نمیخوام چیزی که فهمیدمو باور کنم مردم چی در موردم فکر میکنن؟یونگی این موجود کوچولو رو میخواد؟میتونم وظیفه ام رو در قبال این بچه انجام بدم؟بکشمش؟
هر چی که باشه روز مرگ این بچه من اینجام و روز تولدش هم میام اینجا.....جئون ا.ت
تیکه کاغذ نوشته رو پاره کرد و در جایی قفل گذاشت و با هم گوید قفل رو چرخاندند و حرفی رو برای خودشون باقی گذاشتن
ا.ت: ته بیا بریم خونه
تهیونگ: بریم
ا.ت و تهیونگ حرکت کردن سمت خونه و با خستگی در واحدشون از هم خداحافظی کردن
ا.ت ویو
....
ا.ت: هیییییی ته بیا وسط
ته: بیا ببینم چه بکنیم ماا
هر کروم با یه جام بزرگ شراب رفتن وسط و شروع کردن به رقصیدن و مسخره بازی
تهیونگ: وای گرمهههه بریم
ا.ت: اوففففف راست میگیا بریم
بالاخره از توی اون جمعیت که بوی سیگار و الکل میدادن در شدن و ا.ت نشست پشت ماشین
ا.ت: ببین میخوان ببرمت یه جای قشنگ
تهیونگ: کجا؟
ا.ت: صبر کن فقط محکمممم بچسب
حال و هوای پاریس خیلی خوب بود و حال جفتشون عوض کرده بود و هر کدوم رو به فکری جدا وا میداشت تو فکر ا.ت یونگی بود که چطور الان داره نگرانش میشه و دلش نمیخواست اینقدر اذیتش کنه اما فکر تهیونگ رو خودشم نمیفهمید.....
تهیونگ: میدونی ا.ت پاریس یه چیزی داره که ادم میخواد بشینه یه گوشه خیابوش و فکرش رو پرواز بده
ا.ت: خیلی خوبه که میتونم احساس کنم اینجام اون دختر تنهایی که وقتی فهمید عشقش هم دوستش داره خوشحال شد اما یه گوشه ذهنش درگیره
تهیونگ: اون چیه
ا.ت: شک
تهیونگ: به یونگی؟
ا.ت: اره....نمیدونم چرا ولی جدیدا حال و هوام عوض شده اما ذهنم میگه خودتو گول نزن
تهیونگ: پس امتحانش کن....برو و خودتو قانع کن....برو بفهم که یونگی دوستت داره یا نه
ا.ت: به نظرت می ارزه؟
تهیونگ: میارزه
ا.ت: خب مسافر عزیزم رسیدیم به مقصد
تهیونگ: واوووووو اینجا کجاست
ا.ت: پل هنر پاریس از فرانسه میدونی چرا اوردمت اینجا؟
تهیونگ: چرا؟
ا.ت ماشین رو پارک کرد و دست تهیونگ رو گرفت و بردش روی پل و یکم بی حرف قدم زدن تا ا.ت حرفشو زد
ا.ت: به دیواره پل نگاه کن
تهیونگ: چقدر قفل بهش وصله
ا.ت: قفل های رنگا رنگ دردای متفاوت رو نشون میدن
تهیونگ: درسته هر کسی میاد اینجا حرف دلشو میزنه و قفلم به دیواره پل میبنده
ا.ت از داخل کیفش دوتا قفل آورد بیرون و یکی رو داد به ته و یه برگه از کیفش با دو تا خودکار بیرون اورد
ا.ت: این قفلا جایی دارن میتونی چیزی توش بزاری
تهیونگ بی حرف کاغذ رو از دست ا.ت گرفت و شروع به نوشتن کرد و کاغذ رو تو جایی قفل گذاشت برگه رو داد به ا.ت و ا.ت اینگونه نوشت
نوشته: امروز باور کردم که حامله هستم....درسته یه هفته میشه اما امان از اتفاقاتی که تو این هفته بهم گذشت.....اینکه من دارم مادر میشم ولی هنوز شوهری ندارم برام خیلی سنگین در امده....نمیخوام چیزی که فهمیدمو باور کنم مردم چی در موردم فکر میکنن؟یونگی این موجود کوچولو رو میخواد؟میتونم وظیفه ام رو در قبال این بچه انجام بدم؟بکشمش؟
هر چی که باشه روز مرگ این بچه من اینجام و روز تولدش هم میام اینجا.....جئون ا.ت
تیکه کاغذ نوشته رو پاره کرد و در جایی قفل گذاشت و با هم گوید قفل رو چرخاندند و حرفی رو برای خودشون باقی گذاشتن
ا.ت: ته بیا بریم خونه
تهیونگ: بریم
ا.ت و تهیونگ حرکت کردن سمت خونه و با خستگی در واحدشون از هم خداحافظی کردن
ا.ت ویو
....
۶.۲k
۰۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.