★گربه ی کوچک من★
★گربهی کوچک من★
★𝗠𝘆 𝗹𝗶𝘁𝘁𝗹𝗲 𝗰𝗮𝘁★
پارت ①②
+ولم کنننن
"دوست نداری خوشگذرونی کنی؟"
+ولم کن عوضییی من با هـ.رزه هایی مثل تو نمیخوابمم
جیغ میزدم و کمک میخواستم،ولی انگار هیچکس صدامو نمیشنید
اون بدون توجه به صدای من داشت لباساشو درمیاورد و من فقط گریه میکردم و خدا خدا میکردم که کوک بیاد و نجاتم بده
همون لحظه صدای لونا رو شنیدم که از پشت در داد میزد "جانگ می رفته کمک بیاره!تاقت بیار"
نفس عمیقی کشیدم و دست از داد زدن برداشتم
اما هنوز ترس توی وجودم بود
دیگه پیش هیچ پسری بجز اون احساس امنیت نمیکنم
چند لحظه بعد از لونا،صدای کوک رو از پشت در شنیدم
_یوری اونجایی؟
از ترسم جواب ندادم
"هه،تلاش نکنین.در قفله،و کلیدش؟خدا میدونه کجاست"
با جملهی اخرش،حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه
چشمامو بستم و فقط دیگه به هیچی فکر نکردم
چند لحظه بعد،صدای شکسته شدن درو شنیدم
جونگکوک اومد تو و اون یارو گونگ چان رو پرت کرد اونور،خودشم رفت و تا جایی که میتونست بهش مشت زد
*جونگکوک بسه میکشیش
_همچین آدمایی حقشون مرگه...!
"جونگکوک"
با دیدن اون صحنه،دیدن اذیت شدن یوری،قلبم به درد اومد
و اون پسره نچسب،نمیخواد دست از سر ما برداره؟
وقتی از بیهوش بودن چان مطمئن شدم،سمت یوری رفتم و جسم کوچیکشو توی بغلم گرفتم
_چیزی برای ترسیدن نیست...آروم باش بیبی
+کوکی...کوکی دلم برات تنگ شده بود
_آهای...تو میدونی من چقدر نگران شدم وقتی فهمیدم اون عوضی برگشته؟میدونی چقدر نگرات شدم؟
+کوکی...کوک دلم خیلی برات تنگ شده بود..
_میدونی چقدر نگرانت شدم وقتی فهمیدم چیشده؟
و دیگه حرفی نزد و فقط توی بغلم گریه کرد
وقتی رفتیم تو ماشین تقریبا کل ناحیه شکمم خیس شده بود،خیس از اشک های مرواریدی اون دختر...
★𝗠𝘆 𝗹𝗶𝘁𝘁𝗹𝗲 𝗰𝗮𝘁★
پارت ①②
+ولم کنننن
"دوست نداری خوشگذرونی کنی؟"
+ولم کن عوضییی من با هـ.رزه هایی مثل تو نمیخوابمم
جیغ میزدم و کمک میخواستم،ولی انگار هیچکس صدامو نمیشنید
اون بدون توجه به صدای من داشت لباساشو درمیاورد و من فقط گریه میکردم و خدا خدا میکردم که کوک بیاد و نجاتم بده
همون لحظه صدای لونا رو شنیدم که از پشت در داد میزد "جانگ می رفته کمک بیاره!تاقت بیار"
نفس عمیقی کشیدم و دست از داد زدن برداشتم
اما هنوز ترس توی وجودم بود
دیگه پیش هیچ پسری بجز اون احساس امنیت نمیکنم
چند لحظه بعد از لونا،صدای کوک رو از پشت در شنیدم
_یوری اونجایی؟
از ترسم جواب ندادم
"هه،تلاش نکنین.در قفله،و کلیدش؟خدا میدونه کجاست"
با جملهی اخرش،حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه
چشمامو بستم و فقط دیگه به هیچی فکر نکردم
چند لحظه بعد،صدای شکسته شدن درو شنیدم
جونگکوک اومد تو و اون یارو گونگ چان رو پرت کرد اونور،خودشم رفت و تا جایی که میتونست بهش مشت زد
*جونگکوک بسه میکشیش
_همچین آدمایی حقشون مرگه...!
"جونگکوک"
با دیدن اون صحنه،دیدن اذیت شدن یوری،قلبم به درد اومد
و اون پسره نچسب،نمیخواد دست از سر ما برداره؟
وقتی از بیهوش بودن چان مطمئن شدم،سمت یوری رفتم و جسم کوچیکشو توی بغلم گرفتم
_چیزی برای ترسیدن نیست...آروم باش بیبی
+کوکی...کوکی دلم برات تنگ شده بود
_آهای...تو میدونی من چقدر نگران شدم وقتی فهمیدم اون عوضی برگشته؟میدونی چقدر نگرات شدم؟
+کوکی...کوک دلم خیلی برات تنگ شده بود..
_میدونی چقدر نگرانت شدم وقتی فهمیدم چیشده؟
و دیگه حرفی نزد و فقط توی بغلم گریه کرد
وقتی رفتیم تو ماشین تقریبا کل ناحیه شکمم خیس شده بود،خیس از اشک های مرواریدی اون دختر...
۴.۰k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.