خون آشام من
کوک:ات
ات:
کوک:ات
ویو کوک:
چشمامو باز کردم دیدم ات نیست رفتم پایین دیدم ات داره آشپزی میکنه بوی خوبی میومد رفتم پیشش
کوک:ات کی بیدار شدی
ات:خیلی وقته چرا
کوک:هیچی دیدم نیستی ترسیدم
ات:خب خالا ولش کن بیا صبحانه امادست
کوک:اوممممم چقدر خوشمزست
ات:پس چی فکر کردی من یک سراشپز عالی هستم
کوک: بله ببخشید سراشپز کوچولوی من
ات:هییییی من کوچولو نیستم
کوک:معلومه که نیستی
ات:اما تو الان گفتی
کوک:من گفتم تو برای من کوچولوی
ات:هیییییی
کوک:چیه مگه من اینجوری درستت کردم کوچولو
ات:به من نگو کوچولوووووووو
کوک:میگمممممممممم
ویو ادمین:
کوک و ات همینجوری بحث میکردن که ات خیلی آروم با مشت به شکم کوک ضربه زد
کوک:چرا منو زدی
ات:اعصابمو خراب کردی خوب
کوک:اصلا من باهات قهرم اصلا شوخی ندارم
بعد کوک رفت نشست روی مبل تلویزیون رو روشن کرد ات فکر کرد که کوک داره شوخی میکنه رفت کنار کوک نشست
ات:کوک
کوک:
ات:کوکککک
کوک:
ات:نمیخوای جوابگو مثل اینکه
کوک:
ات رفت تا نهار درست کنه کوک کمی روی مبل خوابید ات نهار رو درست کرد همرو روی میز قرار داد هرچی کوک رو صدا کرد نیومد ات غذاشو خورد و میزو جمع کرد
گذر زمان به دو روز بعد
ات و کوک هنوز باهم قهر بودن
ات تصمیم گرفته تا کاری رو انجام بده ولی میدونست که بعدش چه اتفاقی قرار بیافته ولی با این کار با کوک آشتی میکرد
ویو ات:
کوک تا ۵ دقیقه ی دیگه میرسه خونه و بعدش قراره من کاری رو انجام بدم عه اومد که
ات:سلام
کوک:سلام(سرد)
ویو ادمین:
کوک با خستگی روی مبل نشست و رفت توی گوشیش
ات هم داشت میرفت پیشش تا کاری که قرار بود انجام بده رو انجام بده دیگه😂
ات رفت نشت روی پاهای کوک
کوک اولش متعجب شد ولی اهمیتی به ات نداد
ات که دید اینکارش هم جواب نداد لب های کوک رو بوسید
کوک اولش همراهی نمیکرد بعد از کمی با ات همراهی کرد و بعد از هم جدا شدن کوک هنوز با ات آشتی نکرده بود
ات:اشتی کردی باهام
کوک:نه
ات دوباره کوک رو بوسید و دستشو به سمت کمربند کوک برد و اونو باز کرد کوک خیلی متعجب ات رو نگاه کرد ……..
ات:
کوک:ات
ویو کوک:
چشمامو باز کردم دیدم ات نیست رفتم پایین دیدم ات داره آشپزی میکنه بوی خوبی میومد رفتم پیشش
کوک:ات کی بیدار شدی
ات:خیلی وقته چرا
کوک:هیچی دیدم نیستی ترسیدم
ات:خب خالا ولش کن بیا صبحانه امادست
کوک:اوممممم چقدر خوشمزست
ات:پس چی فکر کردی من یک سراشپز عالی هستم
کوک: بله ببخشید سراشپز کوچولوی من
ات:هییییی من کوچولو نیستم
کوک:معلومه که نیستی
ات:اما تو الان گفتی
کوک:من گفتم تو برای من کوچولوی
ات:هیییییی
کوک:چیه مگه من اینجوری درستت کردم کوچولو
ات:به من نگو کوچولوووووووو
کوک:میگمممممممممم
ویو ادمین:
کوک و ات همینجوری بحث میکردن که ات خیلی آروم با مشت به شکم کوک ضربه زد
کوک:چرا منو زدی
ات:اعصابمو خراب کردی خوب
کوک:اصلا من باهات قهرم اصلا شوخی ندارم
بعد کوک رفت نشست روی مبل تلویزیون رو روشن کرد ات فکر کرد که کوک داره شوخی میکنه رفت کنار کوک نشست
ات:کوک
کوک:
ات:کوکککک
کوک:
ات:نمیخوای جوابگو مثل اینکه
کوک:
ات رفت تا نهار درست کنه کوک کمی روی مبل خوابید ات نهار رو درست کرد همرو روی میز قرار داد هرچی کوک رو صدا کرد نیومد ات غذاشو خورد و میزو جمع کرد
گذر زمان به دو روز بعد
ات و کوک هنوز باهم قهر بودن
ات تصمیم گرفته تا کاری رو انجام بده ولی میدونست که بعدش چه اتفاقی قرار بیافته ولی با این کار با کوک آشتی میکرد
ویو ات:
کوک تا ۵ دقیقه ی دیگه میرسه خونه و بعدش قراره من کاری رو انجام بدم عه اومد که
ات:سلام
کوک:سلام(سرد)
ویو ادمین:
کوک با خستگی روی مبل نشست و رفت توی گوشیش
ات هم داشت میرفت پیشش تا کاری که قرار بود انجام بده رو انجام بده دیگه😂
ات رفت نشت روی پاهای کوک
کوک اولش متعجب شد ولی اهمیتی به ات نداد
ات که دید اینکارش هم جواب نداد لب های کوک رو بوسید
کوک اولش همراهی نمیکرد بعد از کمی با ات همراهی کرد و بعد از هم جدا شدن کوک هنوز با ات آشتی نکرده بود
ات:اشتی کردی باهام
کوک:نه
ات دوباره کوک رو بوسید و دستشو به سمت کمربند کوک برد و اونو باز کرد کوک خیلی متعجب ات رو نگاه کرد ……..
۴.۳k
۰۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.