پارت 7
پارت_7_
زول زدم تو چشماش دلم میخواست داد بزنم بگم به خاطره تو توی که فقط با من مشکل داریییی با همه میخندی اما.... گفتم چیزی نیست بلند شدم و جلو تر از بقیه حرکت کردم دیگه تحمل نداشتم پشته سرشون راه برم و شاهده خندیدنشون باشم
دیگه داشت شب میشد اون دختره که هنوزم اسمشو نمیدونستم نقشه دستش بود گفت بهتره امشبو اینجا بمونیم چون داره شب میشه خطرناکه همینجا چادر میزنیم
چادر ها رو بر پا کردن و منم اتیش رو روشن کردم جوجه های که از قبل مزه دار کرده بودن رو به سیخه چوبی کشیدم وگذاشتم کباب بشه همونجوری پای اتیش نشسته بودم که سهند اومد نشست رو به روم و کنارش اون دختره دیگه بیخیال به اتیش نگاه کردم
بعده خوردنه جوجه ها هر منو سهند رفتیم تو یه چادر و کدخدا و دخترشم رفتن تو یه چادر هر کاری کردم خوابم نبرد به ساعته گوشیم نگاه کردم 2:45 بود بلند شدم رفتم بیرون یکم که از چادر دور شدم حس کردم صدای پا میاد خدایا این دیگه چیه رفتم پشته یه تخته سنگه بزرگ قایم شدم و پشیمو نگاه کردم خودش بود دختره سرکش یواش یواش داشت میومد جلو که دستشو کشیدم و چسبونمش به تخته سنگ تو اون تاریکی لبای خوشگلش خودنمای میکرد اروم دمه گوشش گفتم چچرا دنباله من اومدی هااا
_من دنباله تو نیومد صدای پا شنیدم گفتم نکنه حیونی چیزیه بهمون حمله کنه حالا هم منو ول کن دیگه
+ ولت نمیکنم
_ول کن گفتم عههه
+نچ نمیکنم راستی اسمت چیه؟
_به تو چه
+بگی ولت میکنم
_اسمم آهو
واقعا هم بهش میومد چون چشماش شبیه آهو بود
یهو یاده خندیدنش هاش با سهند افتادم عذابم میداد
+خوش میگذره با داداشم لاس میزنی هااا دستشو فشار دادم شب تو بغله یکی روزم با اون یکی لاس میزنی
صداش در نمیومد به صورتش نگاه کرد وای خدای من داشت گریه میکرد بی صدا اشک میریخت دستمو رو گونه اش کشیدم که دستمو پس زد و هولم داد یهو یه طرفم صورتم سوخت بازم بهم سیلی زد
مچه دستشو گرفتم و کوبیدمش به اون تخته سنگه و لبامو گذاشتم رو لباش با اون یکی دستم چونه اشو گرفتم و فشار دادم با حرص لباشو میبوسیدم دستو پا میزد اما من انگار تازه داشتم سیراب میشدم لعنتی نفس کم اوردم و به زور ازش جدا شدم دستشو رو لباش کشید و پاکش کرد داد زد مرتیکه کثافت من تاحالا به هیچ پسری نزدیک نشده بودم تو حق نداشتی منو ببوسی یهو اشکاش سرازیز شد گفتم مگه من چمه ها بگو ببینم یعنی لایقه یه بوسه نیستم داد زد نه نیستی چون هرزه ای میفهمی هزارررر تادوست دختر داری به همشون خیانت میکنی بهم برخورد اما راست میگفت اومد نزدیکم و گفت دیگه به من نزدیک نمیشیییی فهمیدی بغضم گرفته بود
_باشه تو راست میگی در واقعه تو و سهند بیشتر بهم میاین چون اونم مثله خودت پاکه ببخش دیگه هیچوقت بهت نزدیک نمیشم
زول زدم تو چشماش دلم میخواست داد بزنم بگم به خاطره تو توی که فقط با من مشکل داریییی با همه میخندی اما.... گفتم چیزی نیست بلند شدم و جلو تر از بقیه حرکت کردم دیگه تحمل نداشتم پشته سرشون راه برم و شاهده خندیدنشون باشم
دیگه داشت شب میشد اون دختره که هنوزم اسمشو نمیدونستم نقشه دستش بود گفت بهتره امشبو اینجا بمونیم چون داره شب میشه خطرناکه همینجا چادر میزنیم
چادر ها رو بر پا کردن و منم اتیش رو روشن کردم جوجه های که از قبل مزه دار کرده بودن رو به سیخه چوبی کشیدم وگذاشتم کباب بشه همونجوری پای اتیش نشسته بودم که سهند اومد نشست رو به روم و کنارش اون دختره دیگه بیخیال به اتیش نگاه کردم
بعده خوردنه جوجه ها هر منو سهند رفتیم تو یه چادر و کدخدا و دخترشم رفتن تو یه چادر هر کاری کردم خوابم نبرد به ساعته گوشیم نگاه کردم 2:45 بود بلند شدم رفتم بیرون یکم که از چادر دور شدم حس کردم صدای پا میاد خدایا این دیگه چیه رفتم پشته یه تخته سنگه بزرگ قایم شدم و پشیمو نگاه کردم خودش بود دختره سرکش یواش یواش داشت میومد جلو که دستشو کشیدم و چسبونمش به تخته سنگ تو اون تاریکی لبای خوشگلش خودنمای میکرد اروم دمه گوشش گفتم چچرا دنباله من اومدی هااا
_من دنباله تو نیومد صدای پا شنیدم گفتم نکنه حیونی چیزیه بهمون حمله کنه حالا هم منو ول کن دیگه
+ ولت نمیکنم
_ول کن گفتم عههه
+نچ نمیکنم راستی اسمت چیه؟
_به تو چه
+بگی ولت میکنم
_اسمم آهو
واقعا هم بهش میومد چون چشماش شبیه آهو بود
یهو یاده خندیدنش هاش با سهند افتادم عذابم میداد
+خوش میگذره با داداشم لاس میزنی هااا دستشو فشار دادم شب تو بغله یکی روزم با اون یکی لاس میزنی
صداش در نمیومد به صورتش نگاه کرد وای خدای من داشت گریه میکرد بی صدا اشک میریخت دستمو رو گونه اش کشیدم که دستمو پس زد و هولم داد یهو یه طرفم صورتم سوخت بازم بهم سیلی زد
مچه دستشو گرفتم و کوبیدمش به اون تخته سنگه و لبامو گذاشتم رو لباش با اون یکی دستم چونه اشو گرفتم و فشار دادم با حرص لباشو میبوسیدم دستو پا میزد اما من انگار تازه داشتم سیراب میشدم لعنتی نفس کم اوردم و به زور ازش جدا شدم دستشو رو لباش کشید و پاکش کرد داد زد مرتیکه کثافت من تاحالا به هیچ پسری نزدیک نشده بودم تو حق نداشتی منو ببوسی یهو اشکاش سرازیز شد گفتم مگه من چمه ها بگو ببینم یعنی لایقه یه بوسه نیستم داد زد نه نیستی چون هرزه ای میفهمی هزارررر تادوست دختر داری به همشون خیانت میکنی بهم برخورد اما راست میگفت اومد نزدیکم و گفت دیگه به من نزدیک نمیشیییی فهمیدی بغضم گرفته بود
_باشه تو راست میگی در واقعه تو و سهند بیشتر بهم میاین چون اونم مثله خودت پاکه ببخش دیگه هیچوقت بهت نزدیک نمیشم
۴.۵k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.