پارت 6
پارت_6_
با ضربه ای که به شکمم وارد شد از خواب پریدم درده عجیبی داشتم وای خدا لعنتت کنه از درد خم شده بودن که صدای این دختره جیغ جیغو در اومد و داد زد پاشو ببینم مرتیکه اشغال تو توی اتاقه من چه غلطی میکنی من دیشب حالم خوب نبود توهم از فرست سواستفاده کردی اره پریدم وسطه حرفش و گفتم
اولا اینجا اتاقه منه درضمن اتفاقی نیافتاده که هی ور ور میکنی با درد از جام بلند شدم استینه لباسمو گرفت و دنباله خودش کشید خندم گرفته بود انگار نه انگار که دیشب تا حالا تو بغلم خوابیده 😂
روبه روی یه اتاق ایستاد که وسایل و ساکم داخلش بود وای راست میگفت اتاق رو اشتباه رفته بودن برا اینکه کم نیارم گفتم خب به من چه که همه اتاقا شبیه به همه با یه حالته عصبی که سعی داشت صدلشو کنترل کنه گفت دفعه اخرت باشه پاتو توی اتاقه من میزاری خم شدم روبه روی صوتش و با شیطنت گفتم به شما که بد نگذشت 😉خیلیا ارزو دارن تو بغلم بخوابن با حرص پاشو کوبید زمین و گفت من جزه اون خیلیان نیستم مرتیکه هیز یه تنه بهم زد و رفت😂😂
اخ دختره پررو و فسقلی
_سهیللل بیا دیگه
+اومدممم
بعده یه صبحونه خوشمزه قرار شد بریم دنباله بدبختیامون و اون گنجی که بابا نقشه اش رو بهمون داده بود رفتم یه دوش گرفتم و موهای خوشحالتمو سشوار کشیدم تو اینه به خودم نگاه کرد یه پسره خوشتیپ دیدم (از خود راضی خودتی 😂) موهای مشکی که حالته خامه ای داشت وچشمای عسلی و لبای گوشتی
_سهیل میای یا با لگد بیارمت
_اومدم اومدم
کوله امو برداشتم و کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون پیشه کد خدا و سهند
_خب من اماده ام بریم
+پسرم صبر کنیم دخترمم بیاد
_مگه قراره ایشونم بیان؟
+اره اون بهتر از همه اینجارو بلده
وای خدایا من گفتم از این دختره دور بشم اما انگار نمیشه
یهو دیدم یه دختر با یه کت چریکی سبزه بلند و شلوار شیش جیب مشکی که گلونی هم بسته با کفشای کوه نوردی داره میاد سمتمون یه کوله پشتی و اصلحه کلاش هم رو دوشش بود تیپش پسرونه بود اما به حدی جذاب بود که محوش شده بودم
بدونه توجه به من رفت سمته سهند و گفت
_ اقا سهند جات تمومه وسایل رو. جمع کردین؟
+بله اماده ایم
_بریم
این الان چیییی گفت سهند جان؟؟؟
اینا از کی انقدر صمیمی شدن هاااا عصبی بودم حسه بدی داشتم اروم پشته سرشون راه میرفتم و اونا هم همش باهم حرف میزدن و میخندیدن کفری شده بودم تحمل نداشتم با مشت زدم تو درختی که کنارم بود برگشت و نگاهم کرد یهو گفت وای دستتون داره خون میاد دویید اومد سمتم و دستمو گرفت خودم متوجه نبودم داره خون میاد گفت بشین یه لحظه نشستم رو تخته سنگی که کنارم بود جلوم زانو زد و از کیفش باند و ... با احتیاط دستمو پانسمان کرد و پرسید چرا با مشت زدین به دیوار؟ دستتون اسیب دید
با ضربه ای که به شکمم وارد شد از خواب پریدم درده عجیبی داشتم وای خدا لعنتت کنه از درد خم شده بودن که صدای این دختره جیغ جیغو در اومد و داد زد پاشو ببینم مرتیکه اشغال تو توی اتاقه من چه غلطی میکنی من دیشب حالم خوب نبود توهم از فرست سواستفاده کردی اره پریدم وسطه حرفش و گفتم
اولا اینجا اتاقه منه درضمن اتفاقی نیافتاده که هی ور ور میکنی با درد از جام بلند شدم استینه لباسمو گرفت و دنباله خودش کشید خندم گرفته بود انگار نه انگار که دیشب تا حالا تو بغلم خوابیده 😂
روبه روی یه اتاق ایستاد که وسایل و ساکم داخلش بود وای راست میگفت اتاق رو اشتباه رفته بودن برا اینکه کم نیارم گفتم خب به من چه که همه اتاقا شبیه به همه با یه حالته عصبی که سعی داشت صدلشو کنترل کنه گفت دفعه اخرت باشه پاتو توی اتاقه من میزاری خم شدم روبه روی صوتش و با شیطنت گفتم به شما که بد نگذشت 😉خیلیا ارزو دارن تو بغلم بخوابن با حرص پاشو کوبید زمین و گفت من جزه اون خیلیان نیستم مرتیکه هیز یه تنه بهم زد و رفت😂😂
اخ دختره پررو و فسقلی
_سهیللل بیا دیگه
+اومدممم
بعده یه صبحونه خوشمزه قرار شد بریم دنباله بدبختیامون و اون گنجی که بابا نقشه اش رو بهمون داده بود رفتم یه دوش گرفتم و موهای خوشحالتمو سشوار کشیدم تو اینه به خودم نگاه کرد یه پسره خوشتیپ دیدم (از خود راضی خودتی 😂) موهای مشکی که حالته خامه ای داشت وچشمای عسلی و لبای گوشتی
_سهیل میای یا با لگد بیارمت
_اومدم اومدم
کوله امو برداشتم و کفشامو پوشیدم و رفتم بیرون پیشه کد خدا و سهند
_خب من اماده ام بریم
+پسرم صبر کنیم دخترمم بیاد
_مگه قراره ایشونم بیان؟
+اره اون بهتر از همه اینجارو بلده
وای خدایا من گفتم از این دختره دور بشم اما انگار نمیشه
یهو دیدم یه دختر با یه کت چریکی سبزه بلند و شلوار شیش جیب مشکی که گلونی هم بسته با کفشای کوه نوردی داره میاد سمتمون یه کوله پشتی و اصلحه کلاش هم رو دوشش بود تیپش پسرونه بود اما به حدی جذاب بود که محوش شده بودم
بدونه توجه به من رفت سمته سهند و گفت
_ اقا سهند جات تمومه وسایل رو. جمع کردین؟
+بله اماده ایم
_بریم
این الان چیییی گفت سهند جان؟؟؟
اینا از کی انقدر صمیمی شدن هاااا عصبی بودم حسه بدی داشتم اروم پشته سرشون راه میرفتم و اونا هم همش باهم حرف میزدن و میخندیدن کفری شده بودم تحمل نداشتم با مشت زدم تو درختی که کنارم بود برگشت و نگاهم کرد یهو گفت وای دستتون داره خون میاد دویید اومد سمتم و دستمو گرفت خودم متوجه نبودم داره خون میاد گفت بشین یه لحظه نشستم رو تخته سنگی که کنارم بود جلوم زانو زد و از کیفش باند و ... با احتیاط دستمو پانسمان کرد و پرسید چرا با مشت زدین به دیوار؟ دستتون اسیب دید
۳.۸k
۰۸ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.