○جاسوسِ من○
○جاسوسِمن○
پارت¹⁰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتویو
شروع کردم ب درست کردن غذا
بعداز ¹ساعت تموم شد
اجوما رف جئونو رفیقاشو صدا کنه
هوفف
تهیونگویو
رفتیم پایین و غذامونو خوردیم
من زودتر از همه تموم کردم پس رفتم ببینم لیا کجاس
اشپزخونهس فک کنم
رفتم اشپزخونه.. اره همینجاس
تهیونگ ـ سلام بیبی
ات ـ اینجوزی صدام نکن*جدی*
تهیونگ ـ دوسش نداری؟ این چطوره..دارلینگ؟
ات ـ بسه...
تهیونگ ـ باشه لیا خانوم..(رفت سمت ات)
ات ـ برو اونور*جدی، سرد*
تهیونگ ـ نرم چی میشــ......
اتویو
این هی داشت میومد سمتم
میخاستم بزنم ب پاش ولی یهو خونه لرزیدو صدای بدی اومد
تهیونگ ولم کرد و سریع تفنگشو دراورد و رفت بیرون
روبه من گفت: از اینجا نیا بیرون!
ولی چون من باید بفهمم چخبره رفتم بیزون تا ببینم چخبره
ی دختره با جئون حرف میزنه
مکالمهی اون دختره با جئون:
(دختره رو د میزارم)
د ـ به به جئون..پارسال دوست امسال دشمن!
جونگکوک ـ چی میخای جانگ میهی؟
چـ..چی؟ جانگ می...هی؟
(خوب خوب ی توضیح کوچیک..ات ی خاهر همسن خودش داشته ب اسم جانگ می هی، ولی چندسال پیش توی تصادف با خانوادش فوت کرده، ولی نگو می هی نمرده بوده و سعی داشته مافیا بشه و الان دشمن جئونه)
یونگیویو
حواسم ب جونگکوک بود ولی رومو برگردوندم دیدم لیا(ات) داره گریه میکنه
اروم ازش پرسیدم: چیشده؟
ات ـ هیچی..هق*گریه ولی اروم*
اتویو
از همون اولش ک می هی رو دیدم قیافش برام اشنا بود..
دلم براش یذره شده بود ولی چون نباید لو برم فعلا نمیرم سمتش
همونطوری نگاه میکردم ک نگاه میهی برگشت سمت من
میهی ـ ا..ات؟
ات ـ بامنی؟
میهی ـ تو ات..نیستی؟
ات ـ خیر من پارک لیا هستم!*با کمی بغض*
میهی ـ خوب جئون! منتظرم باش..همین روزا میام..فعلا خوش باش..بایی*خنده*
جونگکوکویو
برگشتم دیدم لیا گریه میکنه
جونگکوک ـ چیشده؟
ات ـ هوم؟ هیچی..فقد یسوال..ایشون کی بودن؟
جونگکوک ـ دشمنم..
ات ـ اها..چرا دشمنین؟
جونگکوک ـ از انبارم اسلحه کش رفت منم دشمنی کردم و ب اینجا رسیدیم
ات ـ اها..من دیگه میرم
جونگکوکویو
نمیدونم چرا..احساس میکنم عاشقشم..
ـــ
؟🗿
برید خونتون ببینم🗿🔪
پارت¹⁰
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتویو
شروع کردم ب درست کردن غذا
بعداز ¹ساعت تموم شد
اجوما رف جئونو رفیقاشو صدا کنه
هوفف
تهیونگویو
رفتیم پایین و غذامونو خوردیم
من زودتر از همه تموم کردم پس رفتم ببینم لیا کجاس
اشپزخونهس فک کنم
رفتم اشپزخونه.. اره همینجاس
تهیونگ ـ سلام بیبی
ات ـ اینجوزی صدام نکن*جدی*
تهیونگ ـ دوسش نداری؟ این چطوره..دارلینگ؟
ات ـ بسه...
تهیونگ ـ باشه لیا خانوم..(رفت سمت ات)
ات ـ برو اونور*جدی، سرد*
تهیونگ ـ نرم چی میشــ......
اتویو
این هی داشت میومد سمتم
میخاستم بزنم ب پاش ولی یهو خونه لرزیدو صدای بدی اومد
تهیونگ ولم کرد و سریع تفنگشو دراورد و رفت بیرون
روبه من گفت: از اینجا نیا بیرون!
ولی چون من باید بفهمم چخبره رفتم بیزون تا ببینم چخبره
ی دختره با جئون حرف میزنه
مکالمهی اون دختره با جئون:
(دختره رو د میزارم)
د ـ به به جئون..پارسال دوست امسال دشمن!
جونگکوک ـ چی میخای جانگ میهی؟
چـ..چی؟ جانگ می...هی؟
(خوب خوب ی توضیح کوچیک..ات ی خاهر همسن خودش داشته ب اسم جانگ می هی، ولی چندسال پیش توی تصادف با خانوادش فوت کرده، ولی نگو می هی نمرده بوده و سعی داشته مافیا بشه و الان دشمن جئونه)
یونگیویو
حواسم ب جونگکوک بود ولی رومو برگردوندم دیدم لیا(ات) داره گریه میکنه
اروم ازش پرسیدم: چیشده؟
ات ـ هیچی..هق*گریه ولی اروم*
اتویو
از همون اولش ک می هی رو دیدم قیافش برام اشنا بود..
دلم براش یذره شده بود ولی چون نباید لو برم فعلا نمیرم سمتش
همونطوری نگاه میکردم ک نگاه میهی برگشت سمت من
میهی ـ ا..ات؟
ات ـ بامنی؟
میهی ـ تو ات..نیستی؟
ات ـ خیر من پارک لیا هستم!*با کمی بغض*
میهی ـ خوب جئون! منتظرم باش..همین روزا میام..فعلا خوش باش..بایی*خنده*
جونگکوکویو
برگشتم دیدم لیا گریه میکنه
جونگکوک ـ چیشده؟
ات ـ هوم؟ هیچی..فقد یسوال..ایشون کی بودن؟
جونگکوک ـ دشمنم..
ات ـ اها..چرا دشمنین؟
جونگکوک ـ از انبارم اسلحه کش رفت منم دشمنی کردم و ب اینجا رسیدیم
ات ـ اها..من دیگه میرم
جونگکوکویو
نمیدونم چرا..احساس میکنم عاشقشم..
ـــ
؟🗿
برید خونتون ببینم🗿🔪
۱۱.۱k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.