○جاسوسِ من○
○جاسوسِمن○
پارت⁶(مثلا میخواستم فردا ادامشو بزارما😂)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتویو
ینی چیی؟؟
چرا هِتی؟ مگه چیکا کردهههه؟؟
خدایاا پروردگارااا
تو همین فکرا بودم ک اجوما اومد پیشم
اجوما ـ دختر چیشده؟
ات ـ هیـ..هیچی*لبخند زوری*
اجوما ـ باشه..حالا برو ناهار درست کن
ات ـ چی درست کنم؟
اجوما ـ دوکبوکی
ات ـ باشه..
رفتم اشپزخونه
هنوز فکرم درگیر هِتی بود
داشتم پیاز خورد میکردم ک دستمو بریدم
جونگکوکویو
داستم از اشپزخونه رد میشدم ک لیا رو دیدم
حین غذا پختنم جذابه
همینطوری ک نگاش میکردم دستشو برید
جونگکوک ـ خو..
ات ـ جیغغ..عه ارباب شمایین ببخشین ترسیدم
جونگکوک ـ خوبی؟
ات ـ ممنون شما خوبین
جونگکوک ـ نه دستتو میگم
ات ـ میدونم
جونگکوک ـ کمک میخوای؟
ات ـ نه ممنون
جونگکوک ـ باشه پس من یکم اینجا میمونم
ات ـ باشه..
اتویو
حین غذا درست کردن زیر چشمی نگاه میکردم میدیدم داره نگام میکنه
خیلی معذبم کرده بود ک دوستش صداش زد
خدایا شکرتتتتتتتت
خلاصه ی یساعت مشغول پخت غذا بودم
و ساعت ²غذا حاضر شد
غذارو چیدیم و خودمونم نشستیم بخوریم
تهیونگویو
واقعا دستپختش عالیه!
خیلیم جذابه..کراش زدم..نه نه من دوس دختر دارم خیانت کار الاغ..
اتویو
غذامو زودی تموم کردم و رفتم دسشویی
اخیششش دسشویی داشتمااا (خاهرم راحت باش)
داشتم میرفتم که جئون اومد جلوم
جونگکوک ـ مرسی بابت غذا
ات ـ خاهش میکنم*تعجب*
جونگکوک ـ میگم..امروز چرا انقد تعجب میکنی؟
ات ـ نمیدونم..شما چرا همش پیش منین؟
جونگکوک ـ چی؟
ات ـ منظورم اینه چرا ب کاراتون نمیرسید؟
جونگکوک ـ اینش ب خودم ربط داره
ات ـ اها..من دیگه میرم
جونگکوک ـ منکه اجازه ندادم
ات ـ ها؟(مثل صدای اون گربه عه😂)
جونگکوک ـ هوففف هیچی برو
جونگکوکویو
من چم شده؟
چرا انقد نگرانشم؟
منی ک دلم برا مورچه هم نمیسوخت چرا نرم شدم؟
هوف ولش کن
*شب*(راستی بگم پسرا هنو هستن)
اتویو
دوباره باید پیش رفیق این جئون بخوابم
رفتم توی اتاق اونم اونجا بود
یونگی ـ میگم..هیچی
ات ـ اها..شبتون بخیر
یونگی ـ منو دوس نداری؟
ات ـ جانم؟!
یونگی ـ رومن کراش نزدی؟
ات ـ برای چی؟
یونگی ـ اها، شب توام بخیر
اینا چشونه؟
همشون قاطی دارن
وایییی هِتی رو چیکار کنممم؟
بهترین رفیقم..و تنها رفیقم..
فک میکردم و ب سقف خیره شده بودم
یونگی ـ خوابت نمیبره؟
ات ـ بله؟
یونگی ـ میگم خوابت نمیبره؟
ات ـ فکرم درگیره
یونگی ـ درگیر چی؟
ات ـ دوستم..
یونگی ـ چیشده؟
ات ـ دلم براش تنگ..شده
یونگی ـ پسره؟
ات ـ نه دختره
یونگی ـ اها
یونگیویو
خیلی دختر خوبیه..
با همین فکرا کم کم خوابم برد
ـــ
چگونه بود؟
پارت⁶(مثلا میخواستم فردا ادامشو بزارما😂)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اتویو
ینی چیی؟؟
چرا هِتی؟ مگه چیکا کردهههه؟؟
خدایاا پروردگارااا
تو همین فکرا بودم ک اجوما اومد پیشم
اجوما ـ دختر چیشده؟
ات ـ هیـ..هیچی*لبخند زوری*
اجوما ـ باشه..حالا برو ناهار درست کن
ات ـ چی درست کنم؟
اجوما ـ دوکبوکی
ات ـ باشه..
رفتم اشپزخونه
هنوز فکرم درگیر هِتی بود
داشتم پیاز خورد میکردم ک دستمو بریدم
جونگکوکویو
داستم از اشپزخونه رد میشدم ک لیا رو دیدم
حین غذا پختنم جذابه
همینطوری ک نگاش میکردم دستشو برید
جونگکوک ـ خو..
ات ـ جیغغ..عه ارباب شمایین ببخشین ترسیدم
جونگکوک ـ خوبی؟
ات ـ ممنون شما خوبین
جونگکوک ـ نه دستتو میگم
ات ـ میدونم
جونگکوک ـ کمک میخوای؟
ات ـ نه ممنون
جونگکوک ـ باشه پس من یکم اینجا میمونم
ات ـ باشه..
اتویو
حین غذا درست کردن زیر چشمی نگاه میکردم میدیدم داره نگام میکنه
خیلی معذبم کرده بود ک دوستش صداش زد
خدایا شکرتتتتتتتت
خلاصه ی یساعت مشغول پخت غذا بودم
و ساعت ²غذا حاضر شد
غذارو چیدیم و خودمونم نشستیم بخوریم
تهیونگویو
واقعا دستپختش عالیه!
خیلیم جذابه..کراش زدم..نه نه من دوس دختر دارم خیانت کار الاغ..
اتویو
غذامو زودی تموم کردم و رفتم دسشویی
اخیششش دسشویی داشتمااا (خاهرم راحت باش)
داشتم میرفتم که جئون اومد جلوم
جونگکوک ـ مرسی بابت غذا
ات ـ خاهش میکنم*تعجب*
جونگکوک ـ میگم..امروز چرا انقد تعجب میکنی؟
ات ـ نمیدونم..شما چرا همش پیش منین؟
جونگکوک ـ چی؟
ات ـ منظورم اینه چرا ب کاراتون نمیرسید؟
جونگکوک ـ اینش ب خودم ربط داره
ات ـ اها..من دیگه میرم
جونگکوک ـ منکه اجازه ندادم
ات ـ ها؟(مثل صدای اون گربه عه😂)
جونگکوک ـ هوففف هیچی برو
جونگکوکویو
من چم شده؟
چرا انقد نگرانشم؟
منی ک دلم برا مورچه هم نمیسوخت چرا نرم شدم؟
هوف ولش کن
*شب*(راستی بگم پسرا هنو هستن)
اتویو
دوباره باید پیش رفیق این جئون بخوابم
رفتم توی اتاق اونم اونجا بود
یونگی ـ میگم..هیچی
ات ـ اها..شبتون بخیر
یونگی ـ منو دوس نداری؟
ات ـ جانم؟!
یونگی ـ رومن کراش نزدی؟
ات ـ برای چی؟
یونگی ـ اها، شب توام بخیر
اینا چشونه؟
همشون قاطی دارن
وایییی هِتی رو چیکار کنممم؟
بهترین رفیقم..و تنها رفیقم..
فک میکردم و ب سقف خیره شده بودم
یونگی ـ خوابت نمیبره؟
ات ـ بله؟
یونگی ـ میگم خوابت نمیبره؟
ات ـ فکرم درگیره
یونگی ـ درگیر چی؟
ات ـ دوستم..
یونگی ـ چیشده؟
ات ـ دلم براش تنگ..شده
یونگی ـ پسره؟
ات ـ نه دختره
یونگی ـ اها
یونگیویو
خیلی دختر خوبیه..
با همین فکرا کم کم خوابم برد
ـــ
چگونه بود؟
۹.۰k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.