رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
رمان دلربای کوچولوی من ✨💖🌜
#Part_30
#Salar
لبخندی زد و اومد پردهی کرکره ای اتاقو کشید و در اتاقو قفل کرد و اومد سمت من قدش به زور به سرشونم میرسید پیراهنمو توی دستاش گرفت و منو به سمت پایین کشید و شروع کرد به خو.رد.ن ل.ب.م با تعجب داشتم نگاش میکردم ولی اون چشماشو بسته بود
خودمو عقب کشیدم و گفتم:
سالار:دارین چیکار میکنید ؟؟؟حالتون خوبه؟
هستی:نه سالار خوب نیستم ..ارسلان رفته خواهر قاتل برادرشو کرده زن خودش و شب تا صبحو پیش اون گذرونده و به من خیانت کرده...منم آدمم نیاز دارم...من...
سالار:خانوم...چه ربطی داره؟؟؟اون دختر تا جایی که من میدونم خونبس آقا شده آقا شما رو خیلی دوست دارن این کارا چیه ؟!
دستشو روی چیزم گذاشت و بالا و پایین کرد و گفت:
هستی: به نظر بزرگ میاد....تقریبا ی سال تو کفشم که روش سواری کنم
با حرفاش داغ شدم ولی ازش دور شدم و گفتم:
سالار:نه خانوم....من کس دیگه ای رو دوست دارم... نمیتونم بهش خیانت کنم... لطفا برید بیرون.
پوزخندی زد و کلیدو از تو در در آورد و شروع کرد به در آوردن لباساش
هستی:بزار ببینم چقدر این مرد عاشق تحمل داره
(آغااا دیگههه روم نمیشهه همین الانشمم از خجالت آب شدممم دیگه خدتون بفهمین چیشد🙈🫣🙇🏻♀️)
سالار:کلافه بودم..حالم از خودم بهم میخورد توی باغ بی هدف راه میرفتم و فقط میخواستم از اون محوطه خارج شم ،کنار درختی نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم که گوشیم زنگ خورد،از جیبم درش آوردم که شماره ثریا(عشقش🙇🏻♀️)رودیدم قدرت اتصال تماسو نداشتم، من بهش خیانت کرده بودم من به عشق چند سالم خیانت کرده بودم.
برای بار پنجم زنگ زد میدونستم اگه جواب ندم همینطور زنگ میزنه تا یه خبری از من بشه
#ادامه_دارد
#Part_30
#Salar
لبخندی زد و اومد پردهی کرکره ای اتاقو کشید و در اتاقو قفل کرد و اومد سمت من قدش به زور به سرشونم میرسید پیراهنمو توی دستاش گرفت و منو به سمت پایین کشید و شروع کرد به خو.رد.ن ل.ب.م با تعجب داشتم نگاش میکردم ولی اون چشماشو بسته بود
خودمو عقب کشیدم و گفتم:
سالار:دارین چیکار میکنید ؟؟؟حالتون خوبه؟
هستی:نه سالار خوب نیستم ..ارسلان رفته خواهر قاتل برادرشو کرده زن خودش و شب تا صبحو پیش اون گذرونده و به من خیانت کرده...منم آدمم نیاز دارم...من...
سالار:خانوم...چه ربطی داره؟؟؟اون دختر تا جایی که من میدونم خونبس آقا شده آقا شما رو خیلی دوست دارن این کارا چیه ؟!
دستشو روی چیزم گذاشت و بالا و پایین کرد و گفت:
هستی: به نظر بزرگ میاد....تقریبا ی سال تو کفشم که روش سواری کنم
با حرفاش داغ شدم ولی ازش دور شدم و گفتم:
سالار:نه خانوم....من کس دیگه ای رو دوست دارم... نمیتونم بهش خیانت کنم... لطفا برید بیرون.
پوزخندی زد و کلیدو از تو در در آورد و شروع کرد به در آوردن لباساش
هستی:بزار ببینم چقدر این مرد عاشق تحمل داره
(آغااا دیگههه روم نمیشهه همین الانشمم از خجالت آب شدممم دیگه خدتون بفهمین چیشد🙈🫣🙇🏻♀️)
سالار:کلافه بودم..حالم از خودم بهم میخورد توی باغ بی هدف راه میرفتم و فقط میخواستم از اون محوطه خارج شم ،کنار درختی نشستم و سرمو به درخت تکیه دادم که گوشیم زنگ خورد،از جیبم درش آوردم که شماره ثریا(عشقش🙇🏻♀️)رودیدم قدرت اتصال تماسو نداشتم، من بهش خیانت کرده بودم من به عشق چند سالم خیانت کرده بودم.
برای بار پنجم زنگ زد میدونستم اگه جواب ندم همینطور زنگ میزنه تا یه خبری از من بشه
#ادامه_دارد
۷.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.