مسئول پخش غذای سوئیت فود پارت۱۴
جین: جیمین کارت داشت.
شوگا: چیکار؟
جین: خودش الان بت میگه....
جیمین: چطوری هیونگ.
شوگا: خفه شو کارتو بگو.
جیمین: اگه خفه شم چطوری کارمو بگم؟
شوگا: بنال حال ندارم.
جیمین: خب....میرم سر اصل مطلب. از اونجایی که تو خیلی سرشناسی، میخواستم ازت به رستوران دعوت کنم. اگه بیای و تبلیغمون کنی، رسیدنت به خانم سویون هم خیلی ساده تر میشه.
شوگا:• • •
جیمین: الو!؟
شوگا: بعدا زنگ میزنم.
.
.
.
[پایان تماس جین و جیمین و شوگا]
(شاید براتون سوال باشه جیمین از کجا دراومد، باید بگم دوباره اومده بود اونجا.)
شوگا: هعی.........لعنت بهت زندگی.
دوباره بهش پیام دادم.
{سویون...چاگی........نمیخوای بیای خونه? تو که نیستی پیشیت خیلی حالش بده.}
شوگا: عوضی جذاب! سین میزنی جواب نمیدی!؟
#سویون
دوباره طبق معمول وایساده بودم تو آشپزخونه دست به سینه با اخم به آشپزهای که مشغول بودن نگاه میکردم.
تازهکارا و جوونا تا منو میدین هول میکردن.
رفتم کنار اون پسره که تازه اومده بود. فک کنم ۲۳ سالش بود.
تا اومد هول کرد. دستاش داشت میلرزید. ولی همچنان مشغول آماده کردن سالاد بود.
سویون: چته؟*جدی، خشک*
_: ه.....هیچی خانم.*استرس، ترس، لکنت*
سویون: خوبه........به کارت برس.*خونسرد، جدی*
_: چ...چ...چشم خانم.*استرس، ترس، لکنت*
از کنارش رد شدم. بعد از چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون. از اون روزی که اون موش کثیفو اومد رید رو کله مشتری هر روز میام میپام اینجارو.
رفتم تو اتاق جنی. سر میزکازش بی حوصله داشت با تبلتش ور میرفت.
رزی هم روی مبل دراز کشیده بود تو گوشیش بود.
رو به رز گفتم:
سویون: تو کار نداری همش اینجا ولویی؟
رزی: چرا فقط منتظر بودم ببینم فوضولش کیه؟*لبخند فیک، چشمغره*
سویون: چی روت اثر گذاشته انقد پرویی!؟
رزی: سینگلی.
جنی یه نگاهی بهش انداخت.
سویون: بیخیال بابا این مردا همشون هوسبازن!
جنی:ای بابا! *عصبی*
سویون: حالا....به عیر از تهیونگ و جونگکوک!*کنایهوار*
رزی: راستی اونی!
جنی: هوم؟
رزی: چرا ریوجین از دوس پسر حرف زد انقد جوش اوردی؟
جنی: چون اون هنوز جوونه حالیش نمیشه چی میگه.
سویون: حاجی یه جور میگی انگار چهل سال ازش بزرگتری! همش سه سال اختلاف سنی دارینا. 😑
جنی: تو خودت حرف نزن که چند وقت پیش طلاق گرفتی!
سویون: خب حالا تو هم هی بگو!
در همین هین جونگکوک خیلی آروم اومد داخل.
و گوشیش که روی میز بود رو برداشت.
رزی: حالا چیشد رضایت داد؟
سویون: حق طلاق داشتم.*لبخند پیروزمندانه*
رزی: Ooh! جونگکو!
جونگکوک که میخواست از اتاق بره بیرون، با صدای رزی برگشت سمتش.
جونگکوک: چیه؟
رزی: اگه بشنوی ریوجین با کسی قرار میزاره ناراحت میشی؟
جونگکوک: بستگی داره اون کی باشه.
خواست دوباره بره که با حرف رزی وایساد. بدون اینکه بهش نگاه کنه. توی فکر رفت.
شرایط:
شوگا: چیکار؟
جین: خودش الان بت میگه....
جیمین: چطوری هیونگ.
شوگا: خفه شو کارتو بگو.
جیمین: اگه خفه شم چطوری کارمو بگم؟
شوگا: بنال حال ندارم.
جیمین: خب....میرم سر اصل مطلب. از اونجایی که تو خیلی سرشناسی، میخواستم ازت به رستوران دعوت کنم. اگه بیای و تبلیغمون کنی، رسیدنت به خانم سویون هم خیلی ساده تر میشه.
شوگا:• • •
جیمین: الو!؟
شوگا: بعدا زنگ میزنم.
.
.
.
[پایان تماس جین و جیمین و شوگا]
(شاید براتون سوال باشه جیمین از کجا دراومد، باید بگم دوباره اومده بود اونجا.)
شوگا: هعی.........لعنت بهت زندگی.
دوباره بهش پیام دادم.
{سویون...چاگی........نمیخوای بیای خونه? تو که نیستی پیشیت خیلی حالش بده.}
شوگا: عوضی جذاب! سین میزنی جواب نمیدی!؟
#سویون
دوباره طبق معمول وایساده بودم تو آشپزخونه دست به سینه با اخم به آشپزهای که مشغول بودن نگاه میکردم.
تازهکارا و جوونا تا منو میدین هول میکردن.
رفتم کنار اون پسره که تازه اومده بود. فک کنم ۲۳ سالش بود.
تا اومد هول کرد. دستاش داشت میلرزید. ولی همچنان مشغول آماده کردن سالاد بود.
سویون: چته؟*جدی، خشک*
_: ه.....هیچی خانم.*استرس، ترس، لکنت*
سویون: خوبه........به کارت برس.*خونسرد، جدی*
_: چ...چ...چشم خانم.*استرس، ترس، لکنت*
از کنارش رد شدم. بعد از چند دقیقه از اتاق رفتم بیرون. از اون روزی که اون موش کثیفو اومد رید رو کله مشتری هر روز میام میپام اینجارو.
رفتم تو اتاق جنی. سر میزکازش بی حوصله داشت با تبلتش ور میرفت.
رزی هم روی مبل دراز کشیده بود تو گوشیش بود.
رو به رز گفتم:
سویون: تو کار نداری همش اینجا ولویی؟
رزی: چرا فقط منتظر بودم ببینم فوضولش کیه؟*لبخند فیک، چشمغره*
سویون: چی روت اثر گذاشته انقد پرویی!؟
رزی: سینگلی.
جنی یه نگاهی بهش انداخت.
سویون: بیخیال بابا این مردا همشون هوسبازن!
جنی:ای بابا! *عصبی*
سویون: حالا....به عیر از تهیونگ و جونگکوک!*کنایهوار*
رزی: راستی اونی!
جنی: هوم؟
رزی: چرا ریوجین از دوس پسر حرف زد انقد جوش اوردی؟
جنی: چون اون هنوز جوونه حالیش نمیشه چی میگه.
سویون: حاجی یه جور میگی انگار چهل سال ازش بزرگتری! همش سه سال اختلاف سنی دارینا. 😑
جنی: تو خودت حرف نزن که چند وقت پیش طلاق گرفتی!
سویون: خب حالا تو هم هی بگو!
در همین هین جونگکوک خیلی آروم اومد داخل.
و گوشیش که روی میز بود رو برداشت.
رزی: حالا چیشد رضایت داد؟
سویون: حق طلاق داشتم.*لبخند پیروزمندانه*
رزی: Ooh! جونگکو!
جونگکوک که میخواست از اتاق بره بیرون، با صدای رزی برگشت سمتش.
جونگکوک: چیه؟
رزی: اگه بشنوی ریوجین با کسی قرار میزاره ناراحت میشی؟
جونگکوک: بستگی داره اون کی باشه.
خواست دوباره بره که با حرف رزی وایساد. بدون اینکه بهش نگاه کنه. توی فکر رفت.
شرایط:
۱۳.۰k
۱۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.