پارت ۲۰
دستش را به سمت آشپزخانه دراز کرد:
-شما بفرمایید، طول میکشه تا ما بیاییم.
لاله که مات مانده بود و دیگر چشمانش آن برق قبل را نداشت، با حرف قباد تکانی خورد و بی حرف به سمت اتاق کیمیا خواهر قباد رفت.
قدم اول را که برداشتیم قباد دست دور گردنم سفت کرد و سر کنار گردنم آورد:
-حورای من چرا چشماش سرخه؟ گریه کردی؟
بی آن که نرمی در رفتارم باشد بی حس لب زدم:
-نه
نفس های داغش گردنم را قلقلک میداد:
-پس چرا نگاه میگیری و سرد جواب میدی؟
-ناراحت نیستم… خستم بیشتر
-عجب!
فشار دستش را کمی دور گردنم زیاد کرد و همین باعث شد که کلافه سر به سمتش بچرخانم:
-نکن خفه شدم.
نگاه خیره ای که به چشمانم دوخت کلامم را برید.
چند ثانیه سکوت میان مان فریاد کشید و بعد فرهاد بود که آن را ساکت کرد:
-بخاطر لیلا ناراحتی؟ چون از دستش پرتقال گرفتم؟
با آمدن اسمش دوباره چانه ام لرزید و قباد با دیدنش دوباره مرا به سینه چسباند.
چند قدم جلوتر رفتیم و قباد به آرامی پچ زد:
-دختره زبون نفهمه، باور کن چندبار بهش گفتم نکن حورا ناراحت میشه، میل ندارم و! نیاز نیست… باور کن من گفتم و به روی مبارک نیاورد.
با رسیدنمان به درگاه آشپزخانه نگاه ها به سمت مان چرخید و دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد.
ماهم به دور سفره نشستیم و در کمال تعجب بی هیچ حرف و حدیثی شام خوردیم.
***
بعد از صرف غذا هرکس با تشکر زیر لبی یک طرف رفت، بجز کیمیا که کمی از غذایش مانده بود.
قباد قاشق چنگالش را داخل بشقاب گذاشت و دست من داد تا همراه بشقاب های دیگر جمع کنم.
مقابل ظرف شویی ایستادم و بشقاب ها را داخل سینک گذاشتم.
صدای کشیده شدن پایه های صندلی همزمان شد با صدای قباد:
-کیمیا میشه به حورا به جمع کردن و شستن ظرف ها کمک کنی؟
زیر لب حرف زدنش به گوشم رسید:
-آره دوبار!
بشقابش را کنار دستم داخل سینک گذاشت و بی اهمیت، به سمت بیرون راه کج کرد.
قباد که مطمئناً شاهد این صحنه بود، با تشر اسمش را صدا زد:
-کیمیا! حرف زدم بهت.
صدای خواهرش بلند شد و لحنش پر گلایه بود:
-چرا من وایستم؟ مگه خودش چلاقِ که باید کمکش کنم؟ نترس نمیمیره چهارتا ظرفو بشوره.
روی پاشنه که برای برداشتن باقی ظرف ها چرخیدم تازه صورت اخم آلود قباد و نگاه پر تنفر کیمیا را دیدم.
همانطور که مسیر سر میز را در پیش گرفته بودم، از پشت سر قباد گذاشتم و با دست گذاشتن روی شانه اش کنار گوشش خم شدم:
-اذیتش نکن، کاری نیست خودم انجام میدم.
و بلافاصله مغزم فریاد کشید«چشماتو باز کن بهم نشون بده که کاری نیست حورا!»
کار که زیاد بود، ولی از تحمل چشم و ابرو آمدن های کیمیا سخت تر نبود.
-شما بفرمایید، طول میکشه تا ما بیاییم.
لاله که مات مانده بود و دیگر چشمانش آن برق قبل را نداشت، با حرف قباد تکانی خورد و بی حرف به سمت اتاق کیمیا خواهر قباد رفت.
قدم اول را که برداشتیم قباد دست دور گردنم سفت کرد و سر کنار گردنم آورد:
-حورای من چرا چشماش سرخه؟ گریه کردی؟
بی آن که نرمی در رفتارم باشد بی حس لب زدم:
-نه
نفس های داغش گردنم را قلقلک میداد:
-پس چرا نگاه میگیری و سرد جواب میدی؟
-ناراحت نیستم… خستم بیشتر
-عجب!
فشار دستش را کمی دور گردنم زیاد کرد و همین باعث شد که کلافه سر به سمتش بچرخانم:
-نکن خفه شدم.
نگاه خیره ای که به چشمانم دوخت کلامم را برید.
چند ثانیه سکوت میان مان فریاد کشید و بعد فرهاد بود که آن را ساکت کرد:
-بخاطر لیلا ناراحتی؟ چون از دستش پرتقال گرفتم؟
با آمدن اسمش دوباره چانه ام لرزید و قباد با دیدنش دوباره مرا به سینه چسباند.
چند قدم جلوتر رفتیم و قباد به آرامی پچ زد:
-دختره زبون نفهمه، باور کن چندبار بهش گفتم نکن حورا ناراحت میشه، میل ندارم و! نیاز نیست… باور کن من گفتم و به روی مبارک نیاورد.
با رسیدنمان به درگاه آشپزخانه نگاه ها به سمت مان چرخید و دیگر حرفی بین مان رد و بدل نشد.
ماهم به دور سفره نشستیم و در کمال تعجب بی هیچ حرف و حدیثی شام خوردیم.
***
بعد از صرف غذا هرکس با تشکر زیر لبی یک طرف رفت، بجز کیمیا که کمی از غذایش مانده بود.
قباد قاشق چنگالش را داخل بشقاب گذاشت و دست من داد تا همراه بشقاب های دیگر جمع کنم.
مقابل ظرف شویی ایستادم و بشقاب ها را داخل سینک گذاشتم.
صدای کشیده شدن پایه های صندلی همزمان شد با صدای قباد:
-کیمیا میشه به حورا به جمع کردن و شستن ظرف ها کمک کنی؟
زیر لب حرف زدنش به گوشم رسید:
-آره دوبار!
بشقابش را کنار دستم داخل سینک گذاشت و بی اهمیت، به سمت بیرون راه کج کرد.
قباد که مطمئناً شاهد این صحنه بود، با تشر اسمش را صدا زد:
-کیمیا! حرف زدم بهت.
صدای خواهرش بلند شد و لحنش پر گلایه بود:
-چرا من وایستم؟ مگه خودش چلاقِ که باید کمکش کنم؟ نترس نمیمیره چهارتا ظرفو بشوره.
روی پاشنه که برای برداشتن باقی ظرف ها چرخیدم تازه صورت اخم آلود قباد و نگاه پر تنفر کیمیا را دیدم.
همانطور که مسیر سر میز را در پیش گرفته بودم، از پشت سر قباد گذاشتم و با دست گذاشتن روی شانه اش کنار گوشش خم شدم:
-اذیتش نکن، کاری نیست خودم انجام میدم.
و بلافاصله مغزم فریاد کشید«چشماتو باز کن بهم نشون بده که کاری نیست حورا!»
کار که زیاد بود، ولی از تحمل چشم و ابرو آمدن های کیمیا سخت تر نبود.
۱.۶k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.