گل ارکیده
part ²⁷
چشماشو باز کرد و توی چشمام زل زد
با لبخند مستطیلیش دستاشو توی ماهام برد و لب زد
تهیونگ : صبح بخیر
ات : صبح بخیر
شاید وقتشه که احساساتمو باهات درمیون بزارم خرس عسلی من
بعد از دوماه وقتشه بهت بگم چقد چقد دوست دارم
ات : امروز کار داری ؟
تهیونگ : اوم نه امروز میمونم خونه واسه چی؟
ات : میشه امروز بریم سر قبر پدر و مادرم
انگار از حرفم خوشحال شده باشه چشماش برق زد وگفت
تهیونگ : معلومه پس من الان میرم یه صبحونه خشمزه درس کنم
ات : منم دست و صورتمو میشورمو میام کمکت
تهیونگ :اول من میرم دست شویی
مثل برق گرفته ها از تخت بلند شد و به سمت دست شویی رفت
با این حرکتش باز خنده به لبام اومد توی این یک ماه جای منو اون عوض شده بود
کیوت تر از هر موقعه ای بنظر میرسید
.
.
.
چنگال و چاقومو گزاشتم روی میز و نگاهمو به تهیونگی دادم که تمام مدت نگاهش رو من بود
ات : بسه دیگه صبحانتو بخور
تهیونگ : آخه نمی تونم ازتون چشم بردارم بانو
ات : بس کن اصلا خنده دار نیس
تهیونگ : خب منم حرف خنده داری نزدم
ات : میدونی چیه این که منو بازی بدی و پشت سرم یه جور باشی و جلو روم یه جور دیگه اصلا خنده دار نیس
تهیونگ : نمی فهمم مگه پشت سرت چه جوریم
ات : بهم گفتی دوسم داری یادت دقیقا یه روز بعد عروسی
تهیونگ : آرع یادمه هنوزم دوست دارم
ات : واقعا پس میتونی بهم توضیح بدی جولیا کیه
تهیونگ : ببین ات اون جوری که فک میکنی نیس
ات : پس چجوریه بهم بگو که بفهمم
تهیونگ : من نمیدونم تو چی میدونی و از کجا جولیا رو میشناسی ولی اینو بدون که اون یه اشتباه بود یه اشتباه بزرگ
از روی صندلیش بلند شد و به سمتم اومد و خواست دستمو بگیر اما با شتاب خودمو عقب کشیدم و بلند شدم جوری که صندلی به عقب پرت شد
این دفعه برخلاف قبل داد زدم
ات : پس چرا هنوزم باهاش در ارتباطی
تهیونگ : ات ببین بهم بگو چی میدونی تا برات توضیح بدم
ات : آرع تا اونوقت بهتر بهم دروغ بگی ؟(داد)
تهیونگ : من بهت دروغ نمیگم اینو بفهم بیا دربارش حرف بزنیم
ات : میدونی برای چی میخواستم ازت جدا بشم و گورمو از این خونه گم کنم ؟
ات : به خاطر اون زنیکه ( داد )
گنگ و گیج نگاهم میکرد هیچ حرفی نمیزد و این منو عصبی میکرد
به سمتش رفتم هلش دادم که خورد به دیوار اما بازم واکنشی نشون نداد
بازم به سمتش هجوم بردم و به سینش مشت میزدم اما زور کافی رو نداشتم این یک ماه خیلی ضعیف شده بودم دستامو تو ی دستش گرفت
سرم خیلی درد میکرد به خاطر همین سرمو روی سینش گذاشتم
انگار هر دفعه میتونست با بغل کردنم منو آروم کنه
بلاخره لب باز کرد و گفت
تهیونگ : چرا میخواستی به خاطر اون ازم جدا شی ؟
انگار که انرژیم تخلیه شده بود همونجور بیحال گفتم
فالو♡☆
چشماشو باز کرد و توی چشمام زل زد
با لبخند مستطیلیش دستاشو توی ماهام برد و لب زد
تهیونگ : صبح بخیر
ات : صبح بخیر
شاید وقتشه که احساساتمو باهات درمیون بزارم خرس عسلی من
بعد از دوماه وقتشه بهت بگم چقد چقد دوست دارم
ات : امروز کار داری ؟
تهیونگ : اوم نه امروز میمونم خونه واسه چی؟
ات : میشه امروز بریم سر قبر پدر و مادرم
انگار از حرفم خوشحال شده باشه چشماش برق زد وگفت
تهیونگ : معلومه پس من الان میرم یه صبحونه خشمزه درس کنم
ات : منم دست و صورتمو میشورمو میام کمکت
تهیونگ :اول من میرم دست شویی
مثل برق گرفته ها از تخت بلند شد و به سمت دست شویی رفت
با این حرکتش باز خنده به لبام اومد توی این یک ماه جای منو اون عوض شده بود
کیوت تر از هر موقعه ای بنظر میرسید
.
.
.
چنگال و چاقومو گزاشتم روی میز و نگاهمو به تهیونگی دادم که تمام مدت نگاهش رو من بود
ات : بسه دیگه صبحانتو بخور
تهیونگ : آخه نمی تونم ازتون چشم بردارم بانو
ات : بس کن اصلا خنده دار نیس
تهیونگ : خب منم حرف خنده داری نزدم
ات : میدونی چیه این که منو بازی بدی و پشت سرم یه جور باشی و جلو روم یه جور دیگه اصلا خنده دار نیس
تهیونگ : نمی فهمم مگه پشت سرت چه جوریم
ات : بهم گفتی دوسم داری یادت دقیقا یه روز بعد عروسی
تهیونگ : آرع یادمه هنوزم دوست دارم
ات : واقعا پس میتونی بهم توضیح بدی جولیا کیه
تهیونگ : ببین ات اون جوری که فک میکنی نیس
ات : پس چجوریه بهم بگو که بفهمم
تهیونگ : من نمیدونم تو چی میدونی و از کجا جولیا رو میشناسی ولی اینو بدون که اون یه اشتباه بود یه اشتباه بزرگ
از روی صندلیش بلند شد و به سمتم اومد و خواست دستمو بگیر اما با شتاب خودمو عقب کشیدم و بلند شدم جوری که صندلی به عقب پرت شد
این دفعه برخلاف قبل داد زدم
ات : پس چرا هنوزم باهاش در ارتباطی
تهیونگ : ات ببین بهم بگو چی میدونی تا برات توضیح بدم
ات : آرع تا اونوقت بهتر بهم دروغ بگی ؟(داد)
تهیونگ : من بهت دروغ نمیگم اینو بفهم بیا دربارش حرف بزنیم
ات : میدونی برای چی میخواستم ازت جدا بشم و گورمو از این خونه گم کنم ؟
ات : به خاطر اون زنیکه ( داد )
گنگ و گیج نگاهم میکرد هیچ حرفی نمیزد و این منو عصبی میکرد
به سمتش رفتم هلش دادم که خورد به دیوار اما بازم واکنشی نشون نداد
بازم به سمتش هجوم بردم و به سینش مشت میزدم اما زور کافی رو نداشتم این یک ماه خیلی ضعیف شده بودم دستامو تو ی دستش گرفت
سرم خیلی درد میکرد به خاطر همین سرمو روی سینش گذاشتم
انگار هر دفعه میتونست با بغل کردنم منو آروم کنه
بلاخره لب باز کرد و گفت
تهیونگ : چرا میخواستی به خاطر اون ازم جدا شی ؟
انگار که انرژیم تخلیه شده بود همونجور بیحال گفتم
فالو♡☆
۳.۷k
۱۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.