پارت 37
پارت 37
احساس کردم چیزی محکم شلیک شد. از کنار سر هانول دیدم که یکی از افراد پارک اسلحه بدست وایساده جلومون. اسلحشو گذاشت کنار و رفت. تازه به خودم اومدم و فهمیدم چیشده. هانول افتاد تو بغلم. غرق خون شده بود. هنوز تو شوک بودم.
_چ...چرا؟ چرااااا؟ چرا اینکارو کردییی؟(با گریه)
•سوجون سریع اومد و هانول رو گرفت بغلش. من همچنان ناباورانه به دستای خونیم زل زده بودم. هنوزم باورم نمیشد.
•هانول؟ هانول؟ چشماتو نبند...چشماتو باز کن. هانوللل.
اشک از چشمام سرازیر شدن. نمیتونستم به بهترین دوستم که کنارم دراز کشیده بود و غرق در خون بود نگاه کنم. یه چیزی تو سینم سنگینی میکرد. داشت خفم میکرد. چنگی به سینم زدم تا بلکه آرومش کنم. داشتم از درون خفه میشدم. نه میتونستم فریاد بزنم و نه میتونستم گریه کنم. هیونجین کنارم نشست و دستمو گرفت.
+اشکالی نداره اگه میخوای گریه کنی. اشکالی نداره.
نگاهی بهش انداختم. چشمام پر اشک بود.
_هیو...هیونجین...من چیکار کنم؟
منو گرفت تو بغلش و سرم رو آروم نوازش میکرد.
+اشکالی نداره....اشکالی نداره.
و من خودمو به آغوش گرم اون سپردم و گذاشتم بغضی که تو سینم سنگینی میکرد شکسته بشه.
_خودم..هق..خودم با دستای..هق..خودم میکشمش. خودم میکشمش.(با گریه)
بلند شدم. از تو جیبم فلش رو درآوردم.
_حداقل ما یه پله از اونا بالاتریم.
فلش رو تو دستام مشت کردم. اسلحم که رو زمین بود رو برداشتم.
+ولی مگه تو...
نزاشتم حرفش تموم بشه و رفتم. فقط میخواستم از اونجا دور بشم. دیگه خون جلوی چشمامو گرفته بود. نمیزاشتم یه آب خوش از گلوش پایین بره. خودم با دستای خودم میکشمش. قسم میخورم...
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
احساس کردم چیزی محکم شلیک شد. از کنار سر هانول دیدم که یکی از افراد پارک اسلحه بدست وایساده جلومون. اسلحشو گذاشت کنار و رفت. تازه به خودم اومدم و فهمیدم چیشده. هانول افتاد تو بغلم. غرق خون شده بود. هنوز تو شوک بودم.
_چ...چرا؟ چرااااا؟ چرا اینکارو کردییی؟(با گریه)
•سوجون سریع اومد و هانول رو گرفت بغلش. من همچنان ناباورانه به دستای خونیم زل زده بودم. هنوزم باورم نمیشد.
•هانول؟ هانول؟ چشماتو نبند...چشماتو باز کن. هانوللل.
اشک از چشمام سرازیر شدن. نمیتونستم به بهترین دوستم که کنارم دراز کشیده بود و غرق در خون بود نگاه کنم. یه چیزی تو سینم سنگینی میکرد. داشت خفم میکرد. چنگی به سینم زدم تا بلکه آرومش کنم. داشتم از درون خفه میشدم. نه میتونستم فریاد بزنم و نه میتونستم گریه کنم. هیونجین کنارم نشست و دستمو گرفت.
+اشکالی نداره اگه میخوای گریه کنی. اشکالی نداره.
نگاهی بهش انداختم. چشمام پر اشک بود.
_هیو...هیونجین...من چیکار کنم؟
منو گرفت تو بغلش و سرم رو آروم نوازش میکرد.
+اشکالی نداره....اشکالی نداره.
و من خودمو به آغوش گرم اون سپردم و گذاشتم بغضی که تو سینم سنگینی میکرد شکسته بشه.
_خودم..هق..خودم با دستای..هق..خودم میکشمش. خودم میکشمش.(با گریه)
بلند شدم. از تو جیبم فلش رو درآوردم.
_حداقل ما یه پله از اونا بالاتریم.
فلش رو تو دستام مشت کردم. اسلحم که رو زمین بود رو برداشتم.
+ولی مگه تو...
نزاشتم حرفش تموم بشه و رفتم. فقط میخواستم از اونجا دور بشم. دیگه خون جلوی چشمامو گرفته بود. نمیزاشتم یه آب خوش از گلوش پایین بره. خودم با دستای خودم میکشمش. قسم میخورم...
#هیونجین
#فیک
#استری_کیدز
۲.۵k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.