فرشته ی زیبایی های من (پارت۴)
فرشته ی زیبایی های من (پارت۴)
از زبان ا/ت
_واقعا فکر کردی با تویه هیولا میام؟؟
&*دستمو کشید سمت خودشو محکم فشار داد* رو اعصابم رژه نرو دختر خوب..حالا یا بام میای یا اون روی دیگمو هنوز که نیومدی میبینی..
_برام مهم نیست *یکم داد*
&*بازومو محکم تر فشار داد جوری که رگ دستاش تا حد امکان زده بود بیرون*
_آآ.. آخخخ ولم کن مرتیکه.. آخخخ
& *منو کشید سمت یه اتاق و همونجا ولم کرد و رفت*
_وحشی پل... *یه نگاه به دورو بر انداختم یه اتاق قهوه ای بود خیلی قشنگ تزیین شده بود تخت مرتب و همه چیش مرتب بود خودمو رو تخت پرت کردم و آخیش معنا داری گفتم *
_منکه وسایل لباس خونگی ندارم.. یا حتی گوشیم..چیکار کن...
^*بدون در وارد شد* همین الان خودتو حاضر کن خیلی موئدبانه میای پایین مادر پدر جونگکوک اومدن خیلی رمانتیک رفتار میکنی جوری که انگار دوست دخترشی فهمیدی؟؟
_وایسا یعنی چی الان؟؟ چرا باید تظاهر ک..
^چیزی که میگمو عملی کن وقت زیاده واسه توضیح لباسم تو کمدته همون دامن درازرو میپوشی یکم از این زرق برقا میزنی میای پایین *درو سریع بست و رفت اخه یعنی چی اثن اینجا کجاس چرا باید تظاهر کنم؟؟؟ سریع لباسارو پوشیدم رفتم پایین و یه اقا و یه خانم خیلی مدرن اومده بودن بوی عطرشون همه جارو گرفته بود انکاری که واقعا باکلاس بودن *
&اووو بیبی اومدی؟؟*اشاره کرد که بیام پیشش بشینم*
_عا.. سلام :)
*مادر پدر جونگکوک یه جوری نگام کردن که جونگکوک بهم اشاره کرد تعظیم کنم تعظیم کوچیکی کردم که رفتم و نشستم پیش جونگکوک*
مامان کوک~ بابای کوک$
~ سلیقه ی پسرم بد نیست...
$ خب.. پس یکی جدید داریم
&اره پدر ایشون دوست دخترمه *دستشو دور کمرم حلقه زد و یکم قرمز شدم چون اولین باره یکی اینجوری دستشو دور کمرم میندازه *
_خوشبختم :)
~ چقدر خشکی.. خب از کی باهم اشنا شدین؟
&از ۷ ماه پیش دیگه الان رسما زندگی من شده *با یه پوزخند جذابی نگام کرد و دوباره سرشو رو به مامان باباش برگردوند*
$ خب.. با مافیا بودن تو که مشکلی نداره ؟؟
& ۷ ماه گذشته معلومه که نه
*یه لحظه جا خوردم درست شنیدم؟؟ مافیاا؟؟ یعنی .. ببخشیددد؟؟!*
~ نمیخوای چیزی بگی خانم جئون؟
_ عا .عامم... فکر کنم باید یه لحظه رفع زحمت کنم
~ اها راحت باش
_ ب.بخخشیدد *زود دویدمو رسیدم به دسشویی یه نگا به خودم انداختم رنگ گچ شده بودم*
خماری 🫤🫶🏽✨
از زبان ا/ت
_واقعا فکر کردی با تویه هیولا میام؟؟
&*دستمو کشید سمت خودشو محکم فشار داد* رو اعصابم رژه نرو دختر خوب..حالا یا بام میای یا اون روی دیگمو هنوز که نیومدی میبینی..
_برام مهم نیست *یکم داد*
&*بازومو محکم تر فشار داد جوری که رگ دستاش تا حد امکان زده بود بیرون*
_آآ.. آخخخ ولم کن مرتیکه.. آخخخ
& *منو کشید سمت یه اتاق و همونجا ولم کرد و رفت*
_وحشی پل... *یه نگاه به دورو بر انداختم یه اتاق قهوه ای بود خیلی قشنگ تزیین شده بود تخت مرتب و همه چیش مرتب بود خودمو رو تخت پرت کردم و آخیش معنا داری گفتم *
_منکه وسایل لباس خونگی ندارم.. یا حتی گوشیم..چیکار کن...
^*بدون در وارد شد* همین الان خودتو حاضر کن خیلی موئدبانه میای پایین مادر پدر جونگکوک اومدن خیلی رمانتیک رفتار میکنی جوری که انگار دوست دخترشی فهمیدی؟؟
_وایسا یعنی چی الان؟؟ چرا باید تظاهر ک..
^چیزی که میگمو عملی کن وقت زیاده واسه توضیح لباسم تو کمدته همون دامن درازرو میپوشی یکم از این زرق برقا میزنی میای پایین *درو سریع بست و رفت اخه یعنی چی اثن اینجا کجاس چرا باید تظاهر کنم؟؟؟ سریع لباسارو پوشیدم رفتم پایین و یه اقا و یه خانم خیلی مدرن اومده بودن بوی عطرشون همه جارو گرفته بود انکاری که واقعا باکلاس بودن *
&اووو بیبی اومدی؟؟*اشاره کرد که بیام پیشش بشینم*
_عا.. سلام :)
*مادر پدر جونگکوک یه جوری نگام کردن که جونگکوک بهم اشاره کرد تعظیم کنم تعظیم کوچیکی کردم که رفتم و نشستم پیش جونگکوک*
مامان کوک~ بابای کوک$
~ سلیقه ی پسرم بد نیست...
$ خب.. پس یکی جدید داریم
&اره پدر ایشون دوست دخترمه *دستشو دور کمرم حلقه زد و یکم قرمز شدم چون اولین باره یکی اینجوری دستشو دور کمرم میندازه *
_خوشبختم :)
~ چقدر خشکی.. خب از کی باهم اشنا شدین؟
&از ۷ ماه پیش دیگه الان رسما زندگی من شده *با یه پوزخند جذابی نگام کرد و دوباره سرشو رو به مامان باباش برگردوند*
$ خب.. با مافیا بودن تو که مشکلی نداره ؟؟
& ۷ ماه گذشته معلومه که نه
*یه لحظه جا خوردم درست شنیدم؟؟ مافیاا؟؟ یعنی .. ببخشیددد؟؟!*
~ نمیخوای چیزی بگی خانم جئون؟
_ عا .عامم... فکر کنم باید یه لحظه رفع زحمت کنم
~ اها راحت باش
_ ب.بخخشیدد *زود دویدمو رسیدم به دسشویی یه نگا به خودم انداختم رنگ گچ شده بودم*
خماری 🫤🫶🏽✨
۳.۷k
۱۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.