فرشته ی زیبایی های من (پارت ۳)
از زبان تهیونگ
درو بستم و قفل کردم که یه جوری داشت در میزد انگار داشتیم شکنجش میکردیم نباید از این بویی ببره که جونگکوک یه مافیای اسیایی که کل کشورا ازش میترسن وگرنه همین یه دونه دخترم گیرش نمیاد
جونگکوک بی رحمه .. به این بیچاره هم ممکنه رحم نکنه من باید کنترلش کنم بلایی سرش نیاره تا وقتی که مامان باباش باور میکنن دوست دختر داره رفتم
در اتاق جونگکوکو زدم که باهاش حرف بزنم
کوک&
&بیا تو..
رفتم تو و رو صندلی نشستم
^ این دختره نباید از مافیا بودنت چیزی بفهمه اون...
&حرفتو بزن چیزی ازش دستگیرت شد؟..
^ دارم همینو میگم دختر مظلومیه اونجوری که خودت میگی کارمند جعلیته گفتی اسمش پارک ا/ت و سنش ۲۰ ولی.. زیادی کوچیکه
& برام مهم نیس اونکه قرار نیست زنم بشه دوست دختر جعلیمه واسه چند ماه تا زمانی که پدر مادرم برن لندن و از من دیگه خبری نشنون
^ بلایی سرش نیاری کوک زیادی کوچیکه..
& من هرکاری بخوام باهاش میکنم..
سکوت کردم و چیزی نگفتم
^ الان بیارمش ؟
& نیاز نکرده بیاریش خودم میرم پیشش..
از زبان جونگکوک
رفتم طبقه پایین خیلی ساکت بود برخلاف چیزی که فکر میکردم
در لونشو باز کردم و دیدم یه گوشه سرشو گذاشته رو پاهاش و گریه میکرد چرا واقعا؟ مگه قراره چی بشه اون که هنوز نفهمیده من خطرناکم
& یاا... چیه چرا اینطوری؟؟
_ اخه چرا منو اوردین اینجا چیکارم دار... *سرشو اورد بالا و منو دید*
& چیه؟ چرا ساکت شدی ؟ *پوزخند زدم و اومدم روبه روش نیم خیز نشستم چونشو گرفتم بالا* چون منو دیدی اینجوری شدی؟ هوم؟؟
_ ت.و ک.. کی هستی؟؟..
& نیومده میخوای بفهمی؟ پاشو ..
درو بستم و قفل کردم که یه جوری داشت در میزد انگار داشتیم شکنجش میکردیم نباید از این بویی ببره که جونگکوک یه مافیای اسیایی که کل کشورا ازش میترسن وگرنه همین یه دونه دخترم گیرش نمیاد
جونگکوک بی رحمه .. به این بیچاره هم ممکنه رحم نکنه من باید کنترلش کنم بلایی سرش نیاره تا وقتی که مامان باباش باور میکنن دوست دختر داره رفتم
در اتاق جونگکوکو زدم که باهاش حرف بزنم
کوک&
&بیا تو..
رفتم تو و رو صندلی نشستم
^ این دختره نباید از مافیا بودنت چیزی بفهمه اون...
&حرفتو بزن چیزی ازش دستگیرت شد؟..
^ دارم همینو میگم دختر مظلومیه اونجوری که خودت میگی کارمند جعلیته گفتی اسمش پارک ا/ت و سنش ۲۰ ولی.. زیادی کوچیکه
& برام مهم نیس اونکه قرار نیست زنم بشه دوست دختر جعلیمه واسه چند ماه تا زمانی که پدر مادرم برن لندن و از من دیگه خبری نشنون
^ بلایی سرش نیاری کوک زیادی کوچیکه..
& من هرکاری بخوام باهاش میکنم..
سکوت کردم و چیزی نگفتم
^ الان بیارمش ؟
& نیاز نکرده بیاریش خودم میرم پیشش..
از زبان جونگکوک
رفتم طبقه پایین خیلی ساکت بود برخلاف چیزی که فکر میکردم
در لونشو باز کردم و دیدم یه گوشه سرشو گذاشته رو پاهاش و گریه میکرد چرا واقعا؟ مگه قراره چی بشه اون که هنوز نفهمیده من خطرناکم
& یاا... چیه چرا اینطوری؟؟
_ اخه چرا منو اوردین اینجا چیکارم دار... *سرشو اورد بالا و منو دید*
& چیه؟ چرا ساکت شدی ؟ *پوزخند زدم و اومدم روبه روش نیم خیز نشستم چونشو گرفتم بالا* چون منو دیدی اینجوری شدی؟ هوم؟؟
_ ت.و ک.. کی هستی؟؟..
& نیومده میخوای بفهمی؟ پاشو ..
۴.۸k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.