فیک کوک،پارت ۱۳
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۳
به دستاش نگاه کردم که جای زنجیر ها دورش مونده بود...
+چقدم محکم بسته بود نامرد...*زیرلب*
خنده ی تلخی کرد....
سرشو به طرفم برگردوند
نیم نگاه سردی بهم انداخت
_ دوباره اومدی منو مدیون خودت کنی
+تو هیچوقت مدیون من نیستی،این وظیفمه
خنده ی مسخرهای کرد و نگاهشو از من گرفت
_ هه،وظیفه؟ وظیفت اینه که کاری کنی که هر دفعه که میبینمت ضربانم بره بالا و تپش قلب بگیرم؟....
متعجب شدم ،
این چی داشت میگفت؟....
چرا....چرا هیچوقت رفتاراش با حرفایی که میزد فرق داشت.؟.
داشت منو بازی میداد؟
داشت کاری میکرد که قلبم هر لحظه دیوانهوار تر بزنه....
اما من بازیچهاش نبودم....
تو سکوت نگاهش کردم...
حرفی نداشتم بهش بزنم،چون اصلا حرفاشو باور نداشتم
تک خندهی مسخرهای کردمو سرمو به اطراف تکون دادم
روی صندلی کنار تخت نشستم...
+ هه...کاش میتونستم باور کنم*زیرلب*
اینو به آرومی گفتم که انگار از گوشش دور نموند...
یه دفعه با ضرب از تخت بلند شد و اومد طرفم....
ترسیدم...دلم نمیخواست اتفاقات دیروز دوباره تکرار بشه ، من به اندازهی کافی کتک خورده بودم و اصلا بدنم دیگه جایی برای کبود شدن نداشت...
با ترس و نگرانی دستامو جلوی صورتم گرفتم ،
_ تو حرفمو باور ندا...
که حرفشو قطع کرد
انگار انتظار این واکنشو نداشت...
_ تو...تو از من میترسی ا.ت،اره؟*بغض*
برام عجیب بود ، احساس میکردم صداش آغشته به بغض بود ، بغضی که سعی میکرد کنترلش کنه
اما چرا...چرا اون باید بغض کنه... اصلا ادم بی احساسی مثل اون میدونه بغض کردن چجوریه...
حتما اشتباه متوجه شدم....دلت خوشهها
بلند شدمو به چشماش خیره شدم
باورنکردنی بود اما...اما این بغضی که حتی من نمیدونستم از کجا نشأت گرفته بود ، تو نگاهش هم پیدا بود
از حلقه های اشکی که تو چشماش برق میزد و تمام تلاشش رو میکرد که سرازیر نشند...
عجیب بود همه ی اینها رو من تو چشمایی میدیدم که جز سردی و بی رحمی احساس دیگهای بلد نبود...
چند دقیقهای به هم خیره بودیم
که خیلی بی مقدمه و بدون هیچ حرفی بغلم کرد...
این پسر همیشه انقدر غیرقابل پیشبینی بود ، با اینکه روانپزشک بودم اما هیچوقت نتونستم بفهمم تو ذهنش چی میگذره و تو قلبش چه احساسی...
متعجب بودم اما بدم نیومد...
بغلش حس خوبی میداد ، احساس بچهای که دوستاش ولش کردنو و فقط بغل مامانش حالشو خوب میکنه...احساس میکنم پاکه بدون هیچ سوءنیتی به پاکی چشمهای که از کوهستان سرازیر شده و قصدش فقط سیراب کردن دشت های خشکیدهی اطرافشه...
منو از بغلش بیرون آورد و انگشتشو روی گونه ی کبود شدم کشید...
_درد میکنه..؟*لحن پشیمون با بغض*
نفس صدا داری کشیدم
+میدونی چی این درد رو غیرقابل تحمل تر میکرد؟ اینکه کسی اینکار رو با من کرده که هیچوقت فکرشو نمیکردم
سرشو انداخت پایین...
_ ببخشید ا.ت
اون....اون داشت گریه میکرد،
خیلی بیصدا
اینو از قطر های اشکی که از صورتش به پایین پرتاب شدن و لرزش خفیف شونههاش فهمیدم...
برای چی؟
برای من اینطور گریه میکرد؟
دلش به حالم سوخته بود یا واقعا پشیمون بود؟
#فیککوک
#پارت۱۳
به دستاش نگاه کردم که جای زنجیر ها دورش مونده بود...
+چقدم محکم بسته بود نامرد...*زیرلب*
خنده ی تلخی کرد....
سرشو به طرفم برگردوند
نیم نگاه سردی بهم انداخت
_ دوباره اومدی منو مدیون خودت کنی
+تو هیچوقت مدیون من نیستی،این وظیفمه
خنده ی مسخرهای کرد و نگاهشو از من گرفت
_ هه،وظیفه؟ وظیفت اینه که کاری کنی که هر دفعه که میبینمت ضربانم بره بالا و تپش قلب بگیرم؟....
متعجب شدم ،
این چی داشت میگفت؟....
چرا....چرا هیچوقت رفتاراش با حرفایی که میزد فرق داشت.؟.
داشت منو بازی میداد؟
داشت کاری میکرد که قلبم هر لحظه دیوانهوار تر بزنه....
اما من بازیچهاش نبودم....
تو سکوت نگاهش کردم...
حرفی نداشتم بهش بزنم،چون اصلا حرفاشو باور نداشتم
تک خندهی مسخرهای کردمو سرمو به اطراف تکون دادم
روی صندلی کنار تخت نشستم...
+ هه...کاش میتونستم باور کنم*زیرلب*
اینو به آرومی گفتم که انگار از گوشش دور نموند...
یه دفعه با ضرب از تخت بلند شد و اومد طرفم....
ترسیدم...دلم نمیخواست اتفاقات دیروز دوباره تکرار بشه ، من به اندازهی کافی کتک خورده بودم و اصلا بدنم دیگه جایی برای کبود شدن نداشت...
با ترس و نگرانی دستامو جلوی صورتم گرفتم ،
_ تو حرفمو باور ندا...
که حرفشو قطع کرد
انگار انتظار این واکنشو نداشت...
_ تو...تو از من میترسی ا.ت،اره؟*بغض*
برام عجیب بود ، احساس میکردم صداش آغشته به بغض بود ، بغضی که سعی میکرد کنترلش کنه
اما چرا...چرا اون باید بغض کنه... اصلا ادم بی احساسی مثل اون میدونه بغض کردن چجوریه...
حتما اشتباه متوجه شدم....دلت خوشهها
بلند شدمو به چشماش خیره شدم
باورنکردنی بود اما...اما این بغضی که حتی من نمیدونستم از کجا نشأت گرفته بود ، تو نگاهش هم پیدا بود
از حلقه های اشکی که تو چشماش برق میزد و تمام تلاشش رو میکرد که سرازیر نشند...
عجیب بود همه ی اینها رو من تو چشمایی میدیدم که جز سردی و بی رحمی احساس دیگهای بلد نبود...
چند دقیقهای به هم خیره بودیم
که خیلی بی مقدمه و بدون هیچ حرفی بغلم کرد...
این پسر همیشه انقدر غیرقابل پیشبینی بود ، با اینکه روانپزشک بودم اما هیچوقت نتونستم بفهمم تو ذهنش چی میگذره و تو قلبش چه احساسی...
متعجب بودم اما بدم نیومد...
بغلش حس خوبی میداد ، احساس بچهای که دوستاش ولش کردنو و فقط بغل مامانش حالشو خوب میکنه...احساس میکنم پاکه بدون هیچ سوءنیتی به پاکی چشمهای که از کوهستان سرازیر شده و قصدش فقط سیراب کردن دشت های خشکیدهی اطرافشه...
منو از بغلش بیرون آورد و انگشتشو روی گونه ی کبود شدم کشید...
_درد میکنه..؟*لحن پشیمون با بغض*
نفس صدا داری کشیدم
+میدونی چی این درد رو غیرقابل تحمل تر میکرد؟ اینکه کسی اینکار رو با من کرده که هیچوقت فکرشو نمیکردم
سرشو انداخت پایین...
_ ببخشید ا.ت
اون....اون داشت گریه میکرد،
خیلی بیصدا
اینو از قطر های اشکی که از صورتش به پایین پرتاب شدن و لرزش خفیف شونههاش فهمیدم...
برای چی؟
برای من اینطور گریه میکرد؟
دلش به حالم سوخته بود یا واقعا پشیمون بود؟
۲.۴k
۱۶ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.