فیک کوک،پارت ۱۶
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۶
آمبولانس اومد...
از جام بلند شدم
لباسام همه خونی شده بود...
ظاهرم از هرموقعی بدتر بود
رئیس به عنوان همراه میخواست با کوک بره
+منم میام*گریه شدید*
ا.ت نگاه ملتمسانهش رو به رئیس داد
اون میخواست مخالفت کنه اما حال دختر رو که دید ، ترجیح داد حرفی نزنه...
__
به خودم که اومدم..،دیدم چند ساعته که پشت در اتاق عمل منتظرم
نمی تونستم درست فکر کنم
به این که چیشد،چرا
تو افکار خودم بودم
که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
مثل برق گرفته ها از جام بلند شدمو بهش حملهور شدم
+دکتر...چی شد؟حالش خوبه
دکتر نگاه غمگینی به سرتاپام انداخت و سروضعم رو دید
دکتر جراح: هممم،ببینید زخمشون عمیق بوده و خیلی هم دیر به دکتر رسیده درضمن قبلا چندین بار تجربه ناموفق هم داشته با همه ی اینا ما تلاشمون رو کردیم...اما ایشون الان تو کما هستن و احتمال به هوش اومدنشون هم کمه....
هر کلمه که میگفت من ناامیدتر میشدم...از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیتونستم درست بشنوم...
+می..میتونم ببینمش...*بغض*
دکتر جراح: بعد منتقل کردنش به ایسییو فقط از پشت پنجره میتونید ببینیدش..
سرمو انداختم پایین
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم
____
از پشت شیشه بهش خیره شدم...
چه بلایی سر خودش آورده بود ، که انقدر دستگاه بهش وصل بود...
دوباره گریهم شدت گرفت...دیدمو تار کردن ، سعی میکردم پسشون بزنم اما خیلی سمج بودن ، دوباره و دوباره
صورتش رنگ نداشت...خسته بود ، طوری روی تخت خوابیده بود که انگار تا الان بهش اجازه خوابیدن نمیدادن...
من فکر میکردم تونستم روش تاثیر بزارم ، تونستم به زندگی امیدوارش کنم اما انگار برای اون هیچ چیز تغییر نکرده بود...
پرستار بخش اومد
پرستار بخش: خانم دیگه باید برین،وقتت ملاقاتتون تموم شده
به صندلی های انتظار پشت در اتاق اشاره کردم
+ میشه همینجا بشینم...لطفا
پرستار بخش: تا صبح میخواین همینجا بشینین.؟ نه نمیشه
نگاه خستمو دادم بهش
+هی...لطفا خواهش میکنم
پرستار بخش: هوممممم،باشه
رو صندلی نشستم...
سعی کردم خاطراتی که باهاش داشتمو مرور کنم
مخصوصا این اواخر...میخواستم بدونم چی باعث شد این بلا رو سر خودش و من بیاره
فکر کردم به لحظه لحظمون باهم
انقدر تو فشار بودم که یادم رفت...خودم گند زده بودم به همچی...منه احمق
"اگه الان بمیری هم برام فرقی نداره"
اینو من بهش گفته بودممم...
من دلشو شکستم و با بیرحمی تمام پسش زدم
اشکهاش و گریه ای که دیدم اونروز میکرد...قلبمو فشرد، چطور تونستم انقدر بی رحم باشم
رسما خودم بهش گفته بودم برو بمیر
صورتم دوباره از اشک خیس شد
من حتی نتونسته بودم وظیفم رو به عنوان یه روانپزشک درست انجام بدم...من کاری کردم که تصمیم به خودکشی بگیره...من به جای اینکه درکش کنم و حمایتش کنم درست تو مهم ترین زمان پشتشو خالی کردم...
تو خیلی بی رحمی،حتی وظیفتم درست انجام ندادی
از خودم بدم میاد
رئیس اومد و منو از باتلاق افکارم کشید بیرون
رییس: ا.ت پاشو...بریم
+نه...من اینجا میمونم
رئیس:چی...میمونی پیش اون؟...خودتو براش داغون نکن....ما فقط باید میرسوندیمش بیمارستان که رسوندیم
حال بحث کردن نداشتم...
+نمیتونم تنهاش بزارم
رئیس هم انگار حالمو فهمید که دیگه ادامه نداد
رییس: هومممم*نفس صدادار* باشه
#فیککوک
#پارت۱۶
آمبولانس اومد...
از جام بلند شدم
لباسام همه خونی شده بود...
ظاهرم از هرموقعی بدتر بود
رئیس به عنوان همراه میخواست با کوک بره
+منم میام*گریه شدید*
ا.ت نگاه ملتمسانهش رو به رئیس داد
اون میخواست مخالفت کنه اما حال دختر رو که دید ، ترجیح داد حرفی نزنه...
__
به خودم که اومدم..،دیدم چند ساعته که پشت در اتاق عمل منتظرم
نمی تونستم درست فکر کنم
به این که چیشد،چرا
تو افکار خودم بودم
که دکتر از اتاق عمل اومد بیرون
مثل برق گرفته ها از جام بلند شدمو بهش حملهور شدم
+دکتر...چی شد؟حالش خوبه
دکتر نگاه غمگینی به سرتاپام انداخت و سروضعم رو دید
دکتر جراح: هممم،ببینید زخمشون عمیق بوده و خیلی هم دیر به دکتر رسیده درضمن قبلا چندین بار تجربه ناموفق هم داشته با همه ی اینا ما تلاشمون رو کردیم...اما ایشون الان تو کما هستن و احتمال به هوش اومدنشون هم کمه....
هر کلمه که میگفت من ناامیدتر میشدم...از یه جایی به بعد دیگه حتی نمیتونستم درست بشنوم...
+می..میتونم ببینمش...*بغض*
دکتر جراح: بعد منتقل کردنش به ایسییو فقط از پشت پنجره میتونید ببینیدش..
سرمو انداختم پایین
نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم
____
از پشت شیشه بهش خیره شدم...
چه بلایی سر خودش آورده بود ، که انقدر دستگاه بهش وصل بود...
دوباره گریهم شدت گرفت...دیدمو تار کردن ، سعی میکردم پسشون بزنم اما خیلی سمج بودن ، دوباره و دوباره
صورتش رنگ نداشت...خسته بود ، طوری روی تخت خوابیده بود که انگار تا الان بهش اجازه خوابیدن نمیدادن...
من فکر میکردم تونستم روش تاثیر بزارم ، تونستم به زندگی امیدوارش کنم اما انگار برای اون هیچ چیز تغییر نکرده بود...
پرستار بخش اومد
پرستار بخش: خانم دیگه باید برین،وقتت ملاقاتتون تموم شده
به صندلی های انتظار پشت در اتاق اشاره کردم
+ میشه همینجا بشینم...لطفا
پرستار بخش: تا صبح میخواین همینجا بشینین.؟ نه نمیشه
نگاه خستمو دادم بهش
+هی...لطفا خواهش میکنم
پرستار بخش: هوممممم،باشه
رو صندلی نشستم...
سعی کردم خاطراتی که باهاش داشتمو مرور کنم
مخصوصا این اواخر...میخواستم بدونم چی باعث شد این بلا رو سر خودش و من بیاره
فکر کردم به لحظه لحظمون باهم
انقدر تو فشار بودم که یادم رفت...خودم گند زده بودم به همچی...منه احمق
"اگه الان بمیری هم برام فرقی نداره"
اینو من بهش گفته بودممم...
من دلشو شکستم و با بیرحمی تمام پسش زدم
اشکهاش و گریه ای که دیدم اونروز میکرد...قلبمو فشرد، چطور تونستم انقدر بی رحم باشم
رسما خودم بهش گفته بودم برو بمیر
صورتم دوباره از اشک خیس شد
من حتی نتونسته بودم وظیفم رو به عنوان یه روانپزشک درست انجام بدم...من کاری کردم که تصمیم به خودکشی بگیره...من به جای اینکه درکش کنم و حمایتش کنم درست تو مهم ترین زمان پشتشو خالی کردم...
تو خیلی بی رحمی،حتی وظیفتم درست انجام ندادی
از خودم بدم میاد
رئیس اومد و منو از باتلاق افکارم کشید بیرون
رییس: ا.ت پاشو...بریم
+نه...من اینجا میمونم
رئیس:چی...میمونی پیش اون؟...خودتو براش داغون نکن....ما فقط باید میرسوندیمش بیمارستان که رسوندیم
حال بحث کردن نداشتم...
+نمیتونم تنهاش بزارم
رئیس هم انگار حالمو فهمید که دیگه ادامه نداد
رییس: هومممم*نفس صدادار* باشه
۲.۷k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.