فیک کوک،پارت۱۷
#عشقوجنون
#فیککوک
#پارت۱۷
*یک هفته بعد*
تو آینه آسانسور خودمو مرتب کردم...
+میتونم برم ببینمش
پرستار لبخند مهربونی بهم زد
پرستار بخش: عزیزم تو یه هفتهاس که هرروز میبینیش...
متقابلا بهش لبخند زدم
الان یه هفته است که من هر روز اینجام...
رفتم تو...کنار تختش نشستم
نگاهی به صورت غرق خوابش کردم...
+یه هفتهاس که همینجوری خوابیدی...خسته نشدی بسه دیگه*خنده آروم*
آروم گونشو نوازش کردم و بوسهای بهش زدم...
خواستم بیام بیرون که دکتر وارد شد
دکتر:خانم کیم...شما بازم اینجایین*خنده*
برای معاینه اومده بود
+دکتر وضعیتش بهتر شده.؟
همین حرف باعث شد لبخند از لبش پاک بشه و حالت جدی به خودش بگیره...
دکتر: متاسفم...علائم حياتی شون تغییری نکرده...این خوب نیست
منظورشو میدونستم...اگه وضعیتش تغییر نکنه دستگاه ها رو میکشن اما...من نمیزارم اگه اون چیزیش بشه من هیچوقت خودمو نمیبخشم..
لبخندی زدمو سعی کردم خودمو امیدوار جلوه بدم...
+نه من مطمئنم اون برمیگرده...باید یه حرفایی بهش بزنم و ازش عذرخواهی کنم ،اون نمیتونه همینطوری بزاره بره
سرشو تکون داد و خواست بره بیرون
دکتر: آره...عشقتو به اون انقدر واقعیه که بخاطر تو هم که شده برمیگرده...کاش همه یکی مثل تو رو تو زندگیشون داشتن که اینطور عاشقشون باشه...
یه هفته بود که فهمیده بودم...
از همون لحظه ای که غرق در خون دیدمش قلبم فهمیده بود و مغزم قبول کرده بود که من واقعا عاشق این پسره دیوونه ی روانی شدم...
دلیل همه ی اون کار ها و ضایع بازی هام و از مهم تر منظور حرف پرستار جانگ
فهمیده بودم که چرا از وقتی اینجاس انگار یه تیکه قلبمو گم کردم و دلیل قطع نشدن گریههای بیوقفهام،اینا همشون از عوارض عاشق شدن بود و من تمام این مدت داشتم خودمو گول میزدم
خنده ی تلخی زدم به این سرنوشتی که دچارش شدم...
اما نمیخواستم به این فکر کنم که اونم حسش به من اینطوریه یا نه...
الان تنها چیزی که برام مهمه بیدار شدنشه...
آروم دستشو گرفتم
+ جونگکوکا اگه همون موقعی که روی پل دیدمت خودتو پرت میکردی پایین شاید فقط یه روز بهت فکر میکردم و ناراحت میشدم اما الان...الان همهچی فرق کرده اگه چیزیت بشه من نابود میشم
دستمو بیشتر تو دستش قفل کردمو
سرمو گذاشتم رو سینش..صدای ضربان قلبشو شنیدم
اینروزا تنها دلخوشیم همینه
چقدر تو بغلش آرامش داشتم
دوست دارم ساعت ها همینطور بمونم
_______
چشمامو با حس نوازش روی موهام باز کردم...
سرمو بلند کردم و چشمام توی چشمای بازش قفل شد
اروم زمزمه کرد
_ا.ت
از جام بلند شدم...تو اتاقش و توی بغلش خوابم برده بود
اون بود که منو نوازش میکرد؟
+جونگ کوک تو بهوش اومدی...
خیلی خوشحال بودم
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم...
+ چرا اونکار رو با خودت کردی، من خیلی ترسیدم*گریه شدید*
منو کشید تو بغلش
_اروم باش دکتر کوچولو
ببخشید دیر گذاشتم ، آخه یه دعوای بدی با مامانم سر اینکه نباید تو ویسگون فعالیت کنم داشتم..💔
#فیککوک
#پارت۱۷
*یک هفته بعد*
تو آینه آسانسور خودمو مرتب کردم...
+میتونم برم ببینمش
پرستار لبخند مهربونی بهم زد
پرستار بخش: عزیزم تو یه هفتهاس که هرروز میبینیش...
متقابلا بهش لبخند زدم
الان یه هفته است که من هر روز اینجام...
رفتم تو...کنار تختش نشستم
نگاهی به صورت غرق خوابش کردم...
+یه هفتهاس که همینجوری خوابیدی...خسته نشدی بسه دیگه*خنده آروم*
آروم گونشو نوازش کردم و بوسهای بهش زدم...
خواستم بیام بیرون که دکتر وارد شد
دکتر:خانم کیم...شما بازم اینجایین*خنده*
برای معاینه اومده بود
+دکتر وضعیتش بهتر شده.؟
همین حرف باعث شد لبخند از لبش پاک بشه و حالت جدی به خودش بگیره...
دکتر: متاسفم...علائم حياتی شون تغییری نکرده...این خوب نیست
منظورشو میدونستم...اگه وضعیتش تغییر نکنه دستگاه ها رو میکشن اما...من نمیزارم اگه اون چیزیش بشه من هیچوقت خودمو نمیبخشم..
لبخندی زدمو سعی کردم خودمو امیدوار جلوه بدم...
+نه من مطمئنم اون برمیگرده...باید یه حرفایی بهش بزنم و ازش عذرخواهی کنم ،اون نمیتونه همینطوری بزاره بره
سرشو تکون داد و خواست بره بیرون
دکتر: آره...عشقتو به اون انقدر واقعیه که بخاطر تو هم که شده برمیگرده...کاش همه یکی مثل تو رو تو زندگیشون داشتن که اینطور عاشقشون باشه...
یه هفته بود که فهمیده بودم...
از همون لحظه ای که غرق در خون دیدمش قلبم فهمیده بود و مغزم قبول کرده بود که من واقعا عاشق این پسره دیوونه ی روانی شدم...
دلیل همه ی اون کار ها و ضایع بازی هام و از مهم تر منظور حرف پرستار جانگ
فهمیده بودم که چرا از وقتی اینجاس انگار یه تیکه قلبمو گم کردم و دلیل قطع نشدن گریههای بیوقفهام،اینا همشون از عوارض عاشق شدن بود و من تمام این مدت داشتم خودمو گول میزدم
خنده ی تلخی زدم به این سرنوشتی که دچارش شدم...
اما نمیخواستم به این فکر کنم که اونم حسش به من اینطوریه یا نه...
الان تنها چیزی که برام مهمه بیدار شدنشه...
آروم دستشو گرفتم
+ جونگکوکا اگه همون موقعی که روی پل دیدمت خودتو پرت میکردی پایین شاید فقط یه روز بهت فکر میکردم و ناراحت میشدم اما الان...الان همهچی فرق کرده اگه چیزیت بشه من نابود میشم
دستمو بیشتر تو دستش قفل کردمو
سرمو گذاشتم رو سینش..صدای ضربان قلبشو شنیدم
اینروزا تنها دلخوشیم همینه
چقدر تو بغلش آرامش داشتم
دوست دارم ساعت ها همینطور بمونم
_______
چشمامو با حس نوازش روی موهام باز کردم...
سرمو بلند کردم و چشمام توی چشمای بازش قفل شد
اروم زمزمه کرد
_ا.ت
از جام بلند شدم...تو اتاقش و توی بغلش خوابم برده بود
اون بود که منو نوازش میکرد؟
+جونگ کوک تو بهوش اومدی...
خیلی خوشحال بودم
نتونستم جلوی اشکامو بگیرم...
+ چرا اونکار رو با خودت کردی، من خیلی ترسیدم*گریه شدید*
منو کشید تو بغلش
_اروم باش دکتر کوچولو
ببخشید دیر گذاشتم ، آخه یه دعوای بدی با مامانم سر اینکه نباید تو ویسگون فعالیت کنم داشتم..💔
۲.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.