عمارت سیاه (پارت ۲۰)
م..تهیونگ : آهان خوب باشه راستی درباره ازدواجتون نامجون هم داره میاد موافقی این هفته مراسم بگیریم
با حرف مامانم قهوه جسیکا تو گلوش گیر کرد شروع کرد به سرفه کردن
عمه کیم هم با تعجب به من و مامانم نگاه کرد وحشت و میشد تو چشمای هر سه تاشون دید با نیشخند گفتم
تهیونگ : اره چه بهتر شد
ب..تهیونگ : پس من کارای مراسمتون و انجام میدم
تهیونگ : باشه
بعد از صبحانه رفتم سمت اتاق
ا/ت
با درد بیدار شدم تمام بدنم و دلم درد میکرد به زور بلند شدم لنگان لنگان رفتم سمت حموم به زور خودمو شستم
آمدم بیرون حوله پوشیدم رفتم جلو آیینه به بدنم نگاه کردم همه جام کبود شده بود اشکام از گونه هام سر میخوردن از هم سبقت میگرفتم
لباسام پوشیدم و نشستم رو تخت
یه دفعه در باز شد
تهیونگ
دیدم بیدار شده رو تخت نشسته رفتم سمتش و کنارش نشستم
تهیونگ: خب آمدم بگم برادرم امشب میاد این هفته هم مراسم ازدواجمونه
ا/ت
دیگه تاقت نیاوردم برگشتم سمتش
ا/ت : من با تو عوضی روانی ازدواج نمیکنم (داد)
تهیونگ :
.....
با حرف مامانم قهوه جسیکا تو گلوش گیر کرد شروع کرد به سرفه کردن
عمه کیم هم با تعجب به من و مامانم نگاه کرد وحشت و میشد تو چشمای هر سه تاشون دید با نیشخند گفتم
تهیونگ : اره چه بهتر شد
ب..تهیونگ : پس من کارای مراسمتون و انجام میدم
تهیونگ : باشه
بعد از صبحانه رفتم سمت اتاق
ا/ت
با درد بیدار شدم تمام بدنم و دلم درد میکرد به زور بلند شدم لنگان لنگان رفتم سمت حموم به زور خودمو شستم
آمدم بیرون حوله پوشیدم رفتم جلو آیینه به بدنم نگاه کردم همه جام کبود شده بود اشکام از گونه هام سر میخوردن از هم سبقت میگرفتم
لباسام پوشیدم و نشستم رو تخت
یه دفعه در باز شد
تهیونگ
دیدم بیدار شده رو تخت نشسته رفتم سمتش و کنارش نشستم
تهیونگ: خب آمدم بگم برادرم امشب میاد این هفته هم مراسم ازدواجمونه
ا/ت
دیگه تاقت نیاوردم برگشتم سمتش
ا/ت : من با تو عوضی روانی ازدواج نمیکنم (داد)
تهیونگ :
.....
۵.۰k
۲۰ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.