فیک( هنوزم دوست دارم) پارت ۴۶ آخر
فیک( هنوزم دوست دارم) پارت ۴۶ آخر
ا.ت ویو
از روی صندلی بلند شدم...و جلو آینه قد نما اونجا وایستادم...خوشگلتر از همیشه شده بودم...مامانم که رو صندلی منتظرم نشسته بود از جاش بلند شد و اومد سمتم.
دستامو گرفت و با چشمای اشکی گفت..
مامان ا.ت: دختر قشنگم...پس با این لباسم دیدمت...امیدوارم بعد از امروز یه زندگی جدید دور از درد غمگین و شروع کنی و با نامجون همیشه خوشحال باشین...
ا.ت: اومااااا( بغض)
بغلش کردم..آروم دستشو رو پشتم میکشید...
مامان ا.ت: آروم گریه نکن الان آرایشت خراب میشه...گریه نکن...
ا.ت: اوماااااا( گریه)
مامان ا.ت: هی هی...من این حرفو نگفتم تو گریه کنی پس آروم...گریه نکن..دیوونه شدی..
با انگشتش اشکام و پاک کرد که در این حین درم باز شد...و بابام اومد تو....با دیدن بابام گریم شدید شد....
بابامم بغلم کرد و گفت...
بابا ا.ت: امیدوارم همیشه خوش باشی...عزیزم یه زندگی آروم برات آرزو میکنم...دختر قشنگم...
.
از دست بابام گرفتم و از پله ها پایین شدم....با قدم های آهسته به عشقم نزدیک شدم..کسی که دلیل زندگیم شد..
از میان مهمونا رد شدیم و روبرو نامجون ایستادم بابام دستمو به دست نامجون داد و آروم گفت..
بابا ا.ت: دختر یکی یدونه مو بهت امانت میدم امیدوارم ازش خوب مراقب کنی...
نامجون: تموم سعیمو میکنم براش یه زندگی خوب بسازم...
..
&:........
نامجون: بله
&:.......
ا.ت: بله
&:.........( نمیدونم اینجا چی بگم پس خودتون تصویر کنین😁😄)
نامجون دوباره از کمرم گرفت و کشید به سمت خودش و آروم لبشو روی لبم گذاشت و بوسیدیم...ازم جدا شد و سرشو به پیشونیم چسبوند..از خجالت لپام گل انداخته بود...
نامجون: هی عشق خجالتی من...
صدا هانول مانع شد تا من چیزی بگم....
.
.
.
غلط املایی بود معذرت 💖
بیا پارت بعد.......
ا.ت ویو
از روی صندلی بلند شدم...و جلو آینه قد نما اونجا وایستادم...خوشگلتر از همیشه شده بودم...مامانم که رو صندلی منتظرم نشسته بود از جاش بلند شد و اومد سمتم.
دستامو گرفت و با چشمای اشکی گفت..
مامان ا.ت: دختر قشنگم...پس با این لباسم دیدمت...امیدوارم بعد از امروز یه زندگی جدید دور از درد غمگین و شروع کنی و با نامجون همیشه خوشحال باشین...
ا.ت: اومااااا( بغض)
بغلش کردم..آروم دستشو رو پشتم میکشید...
مامان ا.ت: آروم گریه نکن الان آرایشت خراب میشه...گریه نکن...
ا.ت: اوماااااا( گریه)
مامان ا.ت: هی هی...من این حرفو نگفتم تو گریه کنی پس آروم...گریه نکن..دیوونه شدی..
با انگشتش اشکام و پاک کرد که در این حین درم باز شد...و بابام اومد تو....با دیدن بابام گریم شدید شد....
بابامم بغلم کرد و گفت...
بابا ا.ت: امیدوارم همیشه خوش باشی...عزیزم یه زندگی آروم برات آرزو میکنم...دختر قشنگم...
.
از دست بابام گرفتم و از پله ها پایین شدم....با قدم های آهسته به عشقم نزدیک شدم..کسی که دلیل زندگیم شد..
از میان مهمونا رد شدیم و روبرو نامجون ایستادم بابام دستمو به دست نامجون داد و آروم گفت..
بابا ا.ت: دختر یکی یدونه مو بهت امانت میدم امیدوارم ازش خوب مراقب کنی...
نامجون: تموم سعیمو میکنم براش یه زندگی خوب بسازم...
..
&:........
نامجون: بله
&:.......
ا.ت: بله
&:.........( نمیدونم اینجا چی بگم پس خودتون تصویر کنین😁😄)
نامجون دوباره از کمرم گرفت و کشید به سمت خودش و آروم لبشو روی لبم گذاشت و بوسیدیم...ازم جدا شد و سرشو به پیشونیم چسبوند..از خجالت لپام گل انداخته بود...
نامجون: هی عشق خجالتی من...
صدا هانول مانع شد تا من چیزی بگم....
.
.
.
غلط املایی بود معذرت 💖
بیا پارت بعد.......
۷.۳k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳