فیک( هنوزم دوست دارم ) ادامه پارت ۴۶ آخر
فیک( هنوزم دوست دارم ) ادامه پارت ۴۶ آخر
...
صدا جیغش از خوشحالی سئوک هانول و بغل کرده بود و
رو هوا میچرخوندیش به کارشون خندم گرفت.
واقعا اونا دوتا مرغ عاشقن..
نامجون: اما ما عاشقتر از اونایم!
ا.ت: هنوزم دوستم داری
نامجون: هنوز دوست ندارم.......بلکه هنوزم عاشقتم.
با دستم به بازوش زد و گفتم.
ا.ت: فکر کردم میگی نه..
نامجون: من به تو نه بگم..
ا.ت: خب فکر کردم...
نامجون: هی...دوست دارم..خوشگلم.
ا.ت: منم دوست دارم جذابم.
-دستای من برای لمس کردن تن تو،
چشماهام برای خیره شدن به چشمای تو،
و لب هام برای بوسیدن تو آفریده شده،
اما تو هم برای مال من بودن آفریده شدی..
( کیم نامجون)
..
.
۶ ماه بعد
تو اتاق دکتر منتظر جواب آزمایش بودیم..دست نامجون و محکم گرفته بودم از استرس زیاد بدنم خیس عرق شده بود.
نامجون: هی هی..آروم باش چیزی نیس
ا.ت: استرس دارم
نامجون: منم..
بلاخره دکتر اومد روی صندلیش نشست و گفت....
دکتر: تبریک میگم خانم و آقای کیم..قراره یه بابا مامان نمونه بشین..
این حرف برابر بود با ریختن اشکم..من مادر میشم..وای خدا اصلا فکرشو نمیکردم...وای وای..
نامجون بغلم کرد و بغل گوشم گفت...
نامجون: ممنون...خوشگلم ممنون که گذاشتی بابا شدنم تجربه کنم...
..
بعد از تشکری از اتاق دکتر بیرون شدیم...
نامجون درو واسم باز کرد با یه لبخند بهش سوار ماشین شدم...درو بست و بعدش خودش سوار شد..خاست ماشین و روشن کنه که صدا زنگ گوشیش اومد جواب داد جونگکوک بود نمیدونم چی گفت که نامجون جیغ زد و با صورت ذوق زدش گفت منم بابا میشم...و بعدش به جونگکوک تبریک گفت یعنی چیزی که تو ذهنمه!!
قطع کرد و روبه من گفت...
نامجون: قراره عمو بشم...لارا حامله ست....
ا.ت: ها.....جونگکوک بابا میشه...اون..بابا میشه....اصلا باورم نمیشه..واسشون خوشحالم..
نامجون: منم..پس بچه هامون یجا بزرگ میشن..
ا.ت: آره
..
بعد از نیم ساعت کنار ساحل ماشین و خاموش کرد..پایین شد و اومد به سمت من درو باز کرد و از دستم گرفت..از ماشین پیاده شدم..و باهاش به سمت ساحل قدم برداشتم...
کفشامو از پام بیرون کردم و رو شن ها قدم زدم...جلو آب روبروم وایستادم که نامجون از پشت بغلم کرد...و سرشو رو شونم گذاشت...آفتاب داشت غروب میکرد و این قشنگ ترین منظره عمرم بود...با قشنگ ترین فرد زندگیم...
دستاش که روی شکمم بود و محکم گرفتم...و بدون حرفی به جلوم خیره شدم...
دوباره همه چه گذشت و ماهم با گذشتن از اون اتفاقا چیز های بیشتری یاد گرفتیم...
بیشتر عاشق هم شدیم و بیشتر بهم عشق ورزیدیم...بیشتر از زندگیمون لذت بردیم...بیشتر حس خوشحالی کردیم...و بیشتر همو شناختیم...
سخت تلاش کردیم تا این عشق سرپا بمونه...سخت تلاش کردیم برای به دست آوردن هم...
که بلاخره شد...همشون اتفاق افتاد و الان ما دوتا...قراره یه خانواده تشکیل بدیم....
خوشحالی یعنی این...اینکه کنار مرد زندگیت باشی و منتظر عضو جدید خانواده تون.
هنوزم عاشقشم هنوزم دوسش دارم اون مرد زندگیمه.
غلط املایی بود معذرت 💖
پایان..🖊
خب اینم از پایان این فیک..
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
ما باهم یه فیک دیگه رو تموم کردیم و از اونایی که این مدت و کنارم بودن از همشون ممنونم.
نظرتون؟
دوستون دارم.
...
صدا جیغش از خوشحالی سئوک هانول و بغل کرده بود و
رو هوا میچرخوندیش به کارشون خندم گرفت.
واقعا اونا دوتا مرغ عاشقن..
نامجون: اما ما عاشقتر از اونایم!
ا.ت: هنوزم دوستم داری
نامجون: هنوز دوست ندارم.......بلکه هنوزم عاشقتم.
با دستم به بازوش زد و گفتم.
ا.ت: فکر کردم میگی نه..
نامجون: من به تو نه بگم..
ا.ت: خب فکر کردم...
نامجون: هی...دوست دارم..خوشگلم.
ا.ت: منم دوست دارم جذابم.
-دستای من برای لمس کردن تن تو،
چشماهام برای خیره شدن به چشمای تو،
و لب هام برای بوسیدن تو آفریده شده،
اما تو هم برای مال من بودن آفریده شدی..
( کیم نامجون)
..
.
۶ ماه بعد
تو اتاق دکتر منتظر جواب آزمایش بودیم..دست نامجون و محکم گرفته بودم از استرس زیاد بدنم خیس عرق شده بود.
نامجون: هی هی..آروم باش چیزی نیس
ا.ت: استرس دارم
نامجون: منم..
بلاخره دکتر اومد روی صندلیش نشست و گفت....
دکتر: تبریک میگم خانم و آقای کیم..قراره یه بابا مامان نمونه بشین..
این حرف برابر بود با ریختن اشکم..من مادر میشم..وای خدا اصلا فکرشو نمیکردم...وای وای..
نامجون بغلم کرد و بغل گوشم گفت...
نامجون: ممنون...خوشگلم ممنون که گذاشتی بابا شدنم تجربه کنم...
..
بعد از تشکری از اتاق دکتر بیرون شدیم...
نامجون درو واسم باز کرد با یه لبخند بهش سوار ماشین شدم...درو بست و بعدش خودش سوار شد..خاست ماشین و روشن کنه که صدا زنگ گوشیش اومد جواب داد جونگکوک بود نمیدونم چی گفت که نامجون جیغ زد و با صورت ذوق زدش گفت منم بابا میشم...و بعدش به جونگکوک تبریک گفت یعنی چیزی که تو ذهنمه!!
قطع کرد و روبه من گفت...
نامجون: قراره عمو بشم...لارا حامله ست....
ا.ت: ها.....جونگکوک بابا میشه...اون..بابا میشه....اصلا باورم نمیشه..واسشون خوشحالم..
نامجون: منم..پس بچه هامون یجا بزرگ میشن..
ا.ت: آره
..
بعد از نیم ساعت کنار ساحل ماشین و خاموش کرد..پایین شد و اومد به سمت من درو باز کرد و از دستم گرفت..از ماشین پیاده شدم..و باهاش به سمت ساحل قدم برداشتم...
کفشامو از پام بیرون کردم و رو شن ها قدم زدم...جلو آب روبروم وایستادم که نامجون از پشت بغلم کرد...و سرشو رو شونم گذاشت...آفتاب داشت غروب میکرد و این قشنگ ترین منظره عمرم بود...با قشنگ ترین فرد زندگیم...
دستاش که روی شکمم بود و محکم گرفتم...و بدون حرفی به جلوم خیره شدم...
دوباره همه چه گذشت و ماهم با گذشتن از اون اتفاقا چیز های بیشتری یاد گرفتیم...
بیشتر عاشق هم شدیم و بیشتر بهم عشق ورزیدیم...بیشتر از زندگیمون لذت بردیم...بیشتر حس خوشحالی کردیم...و بیشتر همو شناختیم...
سخت تلاش کردیم تا این عشق سرپا بمونه...سخت تلاش کردیم برای به دست آوردن هم...
که بلاخره شد...همشون اتفاق افتاد و الان ما دوتا...قراره یه خانواده تشکیل بدیم....
خوشحالی یعنی این...اینکه کنار مرد زندگیت باشی و منتظر عضو جدید خانواده تون.
هنوزم عاشقشم هنوزم دوسش دارم اون مرد زندگیمه.
غلط املایی بود معذرت 💖
پایان..🖊
خب اینم از پایان این فیک..
امیدوارم خوشتون اومده باشه.
ما باهم یه فیک دیگه رو تموم کردیم و از اونایی که این مدت و کنارم بودن از همشون ممنونم.
نظرتون؟
دوستون دارم.
۱۲.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۳