part:1
part:1
_____________
صدای خنده دونفرشون مداوم توی سرم اکو میشد...اشکام بی اختیار یکی بعد از دیگری روی صورتم روونه شدن...روی تختم غلت خوردم و سمت میز کنارش رفتم...بازش کردم و عکس دوتامون رو برداشتم...چه زود گذشت
خنده هامون...اشک هامون...بغل هامون...بوسه های یواشکیمون روی بوم عمارت...با صدای در سریع عکس رو سر جاش گذاشتم و اشکام رو پاک کردم
روی تخت نشستم با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
_بیا داخل.....
با ورودش به اتاقم لازم بود تا اخمی میون ابرو هام نمایان بشه
_تو اینجا چیکار میکنی؟
+اتاقت شیکه خوشم اومد
_نیاد اینجا چیکار میکنی؟
+من که کاری ندارم
بابا جون گفت بری برای غذا پایین
_بابا جون؟تو با چه حقی به بابابزرگ من میگی بابا؟
+اوپس یادم رفت تو بابا نداری مرده درسته
_اسم بابای منو به زبون کثیفت نیار
+برای همین تهیونگ بازیت داد؟
چون مامان هم نداری
_آره بازیم داد
اما یه فرق بین حرف تو و کار اون هست اون بخاطر این نه چون با تو جرعت حقیقت بازی کرد بازیم داد از لج تو
+توام زود وا دادی
_ازت متنفرم
+احساساتمون متقابله
با گفتن این از اتاقم زد بیرون
چون مامان و بابام مرده بودن حقم بود اینو بشنوم؟دستی به صورتم کشیدم لباسم رو عوض کردم رفتم پایین لبخند نمایشی زدم بوسه ای روی گونه بابابزرگم زدم درست رو به روی تهیونگ نشستم...پوزخند چندشی بهم زد...آجوما برامون عذا کشيد همه مشغول خوردن شدن اون دختره چندش کنار تهیونگ نشسته بود و چاپلوسی بابابزرگ و عمو هام رو میکرد کسی حواسش بهم نبود با غذام بازی میکردم...قاشق رو سمت دهنم بردم و سریع پشیمون شدم ... از جام بلند شدم
_نوش جانتون...
نارا:دخترم تو که چیزی نخوردی
_نه عمه جون من خوردم سیرم ممنون
نارا:بنظرت لاغری خوبه؟
دو ماهه پوست استخون شدی
کوک ببینه خوشش نمیاد هااا
با گفتن اسم کوک لبخند از روی لبای تهیونگ خوش شد ... کوک از بچگی روم کراش داشت و باهم خیلی خوب بودیم....کرمم گرفت گفتم
_عمه جون کسی که عاشقت باشه همه جوره عاشقته...
نگاه برزخی بهم کرد بی توجه بهش رفتم توی حال نشستم و شروع کردم به خوندن کتاب دزیره...
همه از قشنگی عشق ناپلئون و دزیره میگن اما چرا کسی درباره اینکه ناپلئون چطور به عشقش خیانت کرد حرفی نمیزنه...
زیباترین عشق قطعا عشق ژان باتیست به دزیرشه..
محو داستان بودم که تهیونگ و دوست دخترش اومدن تو سالن
مثلا خواست حالم رو بگیره تو چشمام نگاه کرد کرد و گفت
تهیونگ:ا.ت ما بزودی میخوایم نامزد کنیم ربان حلقمون رو تو میبری؟
کم نیوردم دو ماه تموم اشک ریختم بسه مگه فقط اون تو دنیاست؟با پررویی توی صورتش زد زدم و گفتم
_البته داداش جون چرا که نه
تهیونگ:از کی داداشت شدم؟
_بگم پسر عموکه طولانی میشه
داداش صدات میکنم
صورتش از عصبانیت قرمز شد
______
_____________
صدای خنده دونفرشون مداوم توی سرم اکو میشد...اشکام بی اختیار یکی بعد از دیگری روی صورتم روونه شدن...روی تختم غلت خوردم و سمت میز کنارش رفتم...بازش کردم و عکس دوتامون رو برداشتم...چه زود گذشت
خنده هامون...اشک هامون...بغل هامون...بوسه های یواشکیمون روی بوم عمارت...با صدای در سریع عکس رو سر جاش گذاشتم و اشکام رو پاک کردم
روی تخت نشستم با صدایی که سعی میکردم نلرزه گفتم
_بیا داخل.....
با ورودش به اتاقم لازم بود تا اخمی میون ابرو هام نمایان بشه
_تو اینجا چیکار میکنی؟
+اتاقت شیکه خوشم اومد
_نیاد اینجا چیکار میکنی؟
+من که کاری ندارم
بابا جون گفت بری برای غذا پایین
_بابا جون؟تو با چه حقی به بابابزرگ من میگی بابا؟
+اوپس یادم رفت تو بابا نداری مرده درسته
_اسم بابای منو به زبون کثیفت نیار
+برای همین تهیونگ بازیت داد؟
چون مامان هم نداری
_آره بازیم داد
اما یه فرق بین حرف تو و کار اون هست اون بخاطر این نه چون با تو جرعت حقیقت بازی کرد بازیم داد از لج تو
+توام زود وا دادی
_ازت متنفرم
+احساساتمون متقابله
با گفتن این از اتاقم زد بیرون
چون مامان و بابام مرده بودن حقم بود اینو بشنوم؟دستی به صورتم کشیدم لباسم رو عوض کردم رفتم پایین لبخند نمایشی زدم بوسه ای روی گونه بابابزرگم زدم درست رو به روی تهیونگ نشستم...پوزخند چندشی بهم زد...آجوما برامون عذا کشيد همه مشغول خوردن شدن اون دختره چندش کنار تهیونگ نشسته بود و چاپلوسی بابابزرگ و عمو هام رو میکرد کسی حواسش بهم نبود با غذام بازی میکردم...قاشق رو سمت دهنم بردم و سریع پشیمون شدم ... از جام بلند شدم
_نوش جانتون...
نارا:دخترم تو که چیزی نخوردی
_نه عمه جون من خوردم سیرم ممنون
نارا:بنظرت لاغری خوبه؟
دو ماهه پوست استخون شدی
کوک ببینه خوشش نمیاد هااا
با گفتن اسم کوک لبخند از روی لبای تهیونگ خوش شد ... کوک از بچگی روم کراش داشت و باهم خیلی خوب بودیم....کرمم گرفت گفتم
_عمه جون کسی که عاشقت باشه همه جوره عاشقته...
نگاه برزخی بهم کرد بی توجه بهش رفتم توی حال نشستم و شروع کردم به خوندن کتاب دزیره...
همه از قشنگی عشق ناپلئون و دزیره میگن اما چرا کسی درباره اینکه ناپلئون چطور به عشقش خیانت کرد حرفی نمیزنه...
زیباترین عشق قطعا عشق ژان باتیست به دزیرشه..
محو داستان بودم که تهیونگ و دوست دخترش اومدن تو سالن
مثلا خواست حالم رو بگیره تو چشمام نگاه کرد کرد و گفت
تهیونگ:ا.ت ما بزودی میخوایم نامزد کنیم ربان حلقمون رو تو میبری؟
کم نیوردم دو ماه تموم اشک ریختم بسه مگه فقط اون تو دنیاست؟با پررویی توی صورتش زد زدم و گفتم
_البته داداش جون چرا که نه
تهیونگ:از کی داداشت شدم؟
_بگم پسر عموکه طولانی میشه
داداش صدات میکنم
صورتش از عصبانیت قرمز شد
______
۹.۱k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.