part:4
part:4
__________
یه پسر گردن سوکیونگ رو بوسید
خون به چشمای تهیونگ و کوک نشسته بود...
سوکیونگ بلند شد که سیلی به صورت طرف بزنه که بجاش سریع پرید بغلش..چشمامون از تعجب ۴ تا شد..
کوک:معرفی نمیکنی؟
سوکیونگ:دوست پسرم
اینم اته اینم تهیونگه اینم داداشمه اینم لورا هست...
هیونجین:از آشنایی باهاتون خوشبختم منم هوانگ هیونجین هستم...
ا.ت:منم خوشبختم
هیونجین:اجازه هست بشینم
ا.ت:بله بفرمایید...
کوک:نمیدونستم دوست پسر داری(عصبی)
سوکیونگ :منم نمیدونستم عاشق ا.تی
تهیونگ:سوکیونگگگ...
لورا:عشقم چی شده؟
تهیونگ" به تو ربطی نداره
لورا:اما
ا.ت:بیخیال بخورید بابا...
کوک:موافقم
راوی:کوک دستش رو روی کمر ا.ت گذاشت..ماهرانه با اعصاب تهیونگ بازی. میکردن و این با اخم های عصبی تهیونگ کاملا مشخص بود...جوری اعصابش خراب بود که امکان داشت هر لحظه بزنه میز رو پرت کنه زمین...ا.ت مانع کار کوک نشد هیچ خودش هم سرش رو روی شونه کوک گذاشت
تهیونگ:بهتره بریم خونه
کوک:کجا تازه اومدیم
ات:با کوکی موافقم...
تهیوتگ:ساعت ۹ شبه
کوک:خب باشه
ا.ت:کوکی بریم؟
کوک:باشه سوکیونگ پاشو
سوکیونگ:من با هیونجین میام
تهیونگ:ا.ت بیا کارت دارم
ا.ت:همینجا بگو داداشی..
تهیونگ:نمیشه
کوک:پیش ما بگو هیونگ
تهیونگ اخمی به کوک کرد ..
تهیونگ:فکر میکردم اونقدر شعور داشته باشی که بدونی کارم شخصیه
ا.ت:نه داداش نمیشه من و تو هیچکاری باهم نداریم...
اینو گفت و رفت توی ماشین کوک نشست
کوک هم لبخند پیروز مندانه ای ز و رفت تو ماشین...
ا.ت سرش رو به شیشه چسبونده بود و هیچ حرفی بینشون توی راه زده نشد
__________
یه پسر گردن سوکیونگ رو بوسید
خون به چشمای تهیونگ و کوک نشسته بود...
سوکیونگ بلند شد که سیلی به صورت طرف بزنه که بجاش سریع پرید بغلش..چشمامون از تعجب ۴ تا شد..
کوک:معرفی نمیکنی؟
سوکیونگ:دوست پسرم
اینم اته اینم تهیونگه اینم داداشمه اینم لورا هست...
هیونجین:از آشنایی باهاتون خوشبختم منم هوانگ هیونجین هستم...
ا.ت:منم خوشبختم
هیونجین:اجازه هست بشینم
ا.ت:بله بفرمایید...
کوک:نمیدونستم دوست پسر داری(عصبی)
سوکیونگ :منم نمیدونستم عاشق ا.تی
تهیونگ:سوکیونگگگ...
لورا:عشقم چی شده؟
تهیونگ" به تو ربطی نداره
لورا:اما
ا.ت:بیخیال بخورید بابا...
کوک:موافقم
راوی:کوک دستش رو روی کمر ا.ت گذاشت..ماهرانه با اعصاب تهیونگ بازی. میکردن و این با اخم های عصبی تهیونگ کاملا مشخص بود...جوری اعصابش خراب بود که امکان داشت هر لحظه بزنه میز رو پرت کنه زمین...ا.ت مانع کار کوک نشد هیچ خودش هم سرش رو روی شونه کوک گذاشت
تهیونگ:بهتره بریم خونه
کوک:کجا تازه اومدیم
ات:با کوکی موافقم...
تهیوتگ:ساعت ۹ شبه
کوک:خب باشه
ا.ت:کوکی بریم؟
کوک:باشه سوکیونگ پاشو
سوکیونگ:من با هیونجین میام
تهیونگ:ا.ت بیا کارت دارم
ا.ت:همینجا بگو داداشی..
تهیونگ:نمیشه
کوک:پیش ما بگو هیونگ
تهیونگ اخمی به کوک کرد ..
تهیونگ:فکر میکردم اونقدر شعور داشته باشی که بدونی کارم شخصیه
ا.ت:نه داداش نمیشه من و تو هیچکاری باهم نداریم...
اینو گفت و رفت توی ماشین کوک نشست
کوک هم لبخند پیروز مندانه ای ز و رفت تو ماشین...
ا.ت سرش رو به شیشه چسبونده بود و هیچ حرفی بینشون توی راه زده نشد
۷.۳k
۲۲ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.