غم پشت لبخند پارت ۲
انگار بر عکسه همه اونایی که نباید به من پیشنهاد دادن ولی من رد کردن ولی اونی که باید بده هنوز نداده خب ولش کن استاد اومد تو کلاس
یک ساعت ور زد و رفت
رفتم تو حیاط همه باز دورم جمع شدن
به زور در رفتم و رفتم پشت مدرسه بیش سانا
«علامتشون رو یادم رفت🥺
واییی به زور از دستشون در رفتم
&حقته
بیشعور
&خودتی
دیگه حوصله ندارم بیشتر تو مدرسه بمونم
&خب برو
یعنی میگی برم
&اره دقیقا میگم بری
باش برم کیفمو بردارم و برم
ویو جیمین
دیگه نمیکشم میخوام برم
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون کلاس خواستم برم سوار ماشینم بشم که دیدم نیوردم 😑
ولی یوری رو دیدم که داره میره سمت ماشینش رفتم
طرفش و گفتم
_سلام یوری
سلام
_داری میری
اره چطور مگه
_میشه منم ببری امروز با خودم ماشین نیوردم
حتما بپر بالا
....
خب کجا میخوای بری
_مقصد خاصی ندارم
خب باشه پس
جیمین گفت مقصد خاصی نداره پس هرجا خودم میرم اونم میبرم
من میخواستم برم جایی که همیشه میرم اونجا یه جایی بین کوه و دریاست خیلی منظره قشنگی داره
«عکسشو میزارم »
تا نصف راه رو رفته بودیم که نگه داشتم و رو به جیمین کردم
خب من میخواستم بیام اینجا
_هوم جای قشنگیه
تازه کجاشو دیدی باید بریم اون بالا تا قشنگی واقعی رو ببینی
_باشه پس بزن بریم
بریم
همین طور داشتیم راه میرفتیم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم پسر عموم نیکی هست
با خوشحالی جواب دادم
«علامت نیکی * »
*سلاممممم
سلام خوبی چه خبر کجا بودی
*وایسا یکم اروم تر دختر
دلم واست یه زره شده
سه ساله رفتی امریکا یه زنگی هم بهم نزدی
*منم دلم برات تنگ شده
خب ببخشید
باش بخشیدم راستی الان کجایی
*خونه مامانت اینا تو کجایی
من جای همیشگیم
*از زن عمو شنیدم دیشب باز دعواتون شده
آره خب ولش من الان باید برم
*باشه بای
بای
گوشیمو گذاشتم تو کیفم
و رفتم بیش جیمین
_اینجا واقعا خیلی قشنگه
من همیشه میام اینجا حتی یه تاب هم اینجا وصل کردم
رفتم سوار تاب شدم تاب دو نفره بود
تو هم بیا
_ول نمیشه که
نبابا محکمه
_باش
زیاد نوشتم به خاطر اینکه یه هفته ننوشته بودم
ولی شما هم اصلا حمایت نمیکنین
این دفعه شرط میزارم
بالای ۱۰تا لایک 🔪
و ۱۵تا کامنت 🥺
یک ساعت ور زد و رفت
رفتم تو حیاط همه باز دورم جمع شدن
به زور در رفتم و رفتم پشت مدرسه بیش سانا
«علامتشون رو یادم رفت🥺
واییی به زور از دستشون در رفتم
&حقته
بیشعور
&خودتی
دیگه حوصله ندارم بیشتر تو مدرسه بمونم
&خب برو
یعنی میگی برم
&اره دقیقا میگم بری
باش برم کیفمو بردارم و برم
ویو جیمین
دیگه نمیکشم میخوام برم
کیفمو برداشتم و رفتم بیرون کلاس خواستم برم سوار ماشینم بشم که دیدم نیوردم 😑
ولی یوری رو دیدم که داره میره سمت ماشینش رفتم
طرفش و گفتم
_سلام یوری
سلام
_داری میری
اره چطور مگه
_میشه منم ببری امروز با خودم ماشین نیوردم
حتما بپر بالا
....
خب کجا میخوای بری
_مقصد خاصی ندارم
خب باشه پس
جیمین گفت مقصد خاصی نداره پس هرجا خودم میرم اونم میبرم
من میخواستم برم جایی که همیشه میرم اونجا یه جایی بین کوه و دریاست خیلی منظره قشنگی داره
«عکسشو میزارم »
تا نصف راه رو رفته بودیم که نگه داشتم و رو به جیمین کردم
خب من میخواستم بیام اینجا
_هوم جای قشنگیه
تازه کجاشو دیدی باید بریم اون بالا تا قشنگی واقعی رو ببینی
_باشه پس بزن بریم
بریم
همین طور داشتیم راه میرفتیم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم پسر عموم نیکی هست
با خوشحالی جواب دادم
«علامت نیکی * »
*سلاممممم
سلام خوبی چه خبر کجا بودی
*وایسا یکم اروم تر دختر
دلم واست یه زره شده
سه ساله رفتی امریکا یه زنگی هم بهم نزدی
*منم دلم برات تنگ شده
خب ببخشید
باش بخشیدم راستی الان کجایی
*خونه مامانت اینا تو کجایی
من جای همیشگیم
*از زن عمو شنیدم دیشب باز دعواتون شده
آره خب ولش من الان باید برم
*باشه بای
بای
گوشیمو گذاشتم تو کیفم
و رفتم بیش جیمین
_اینجا واقعا خیلی قشنگه
من همیشه میام اینجا حتی یه تاب هم اینجا وصل کردم
رفتم سوار تاب شدم تاب دو نفره بود
تو هم بیا
_ول نمیشه که
نبابا محکمه
_باش
زیاد نوشتم به خاطر اینکه یه هفته ننوشته بودم
ولی شما هم اصلا حمایت نمیکنین
این دفعه شرط میزارم
بالای ۱۰تا لایک 🔪
و ۱۵تا کامنت 🥺
۱.۵k
۲۳ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.