تک پارتی
تک پارتی
من اتم دو ساله که با تهیونگ ازدواج کردن اما چند هفته ای میشه که تهیونگ باهام سرد شده نمیدوم چرا اینجوری باهام رفتار میکنه از یه طرف دیگه چند وقتیه که حالت تهوع دارم م و امروز میخوام برم تست بدم
ات ویو:
ساعت ۳:۱۵ بعد از ظهر بود من ساعت ۴:۰۰ نوبت دکتر داشتم برای همین سریع اماده شدم و راه افتادن سمت مطب دکتر رفتم داخل و.
دکتر:سلام خانوم کیم....خوش اومدین
ات:سلام... ممنون
دکتر:خب بزارید ازتون ازمایش بگیرم
دکتر:خب...خانوم کیم به نظر خودتون
ات: نمیدونم...میشه جواب ازمایش و زود تر بگین
دکتر: خب ... خانوم کیم تبریک میگم شما بار دارید
ات: واقعا
دکتر : بله تبریک میگم
ات: خدا خیلی خوشحالم باید برم شرکت و به تهیونگ این خبر خوش و بدم
رفتم شرکت و یه راست رفتم سمت اتاق تهیونگ تا اینکه در و باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد دیدم تهیونگ داره یه دختر و میبوسه متوجه ی ورود من نشدن گوشیم و در اوردم و ازشون عکس گرفتم تهیونگ منو دید و گفت
تهیونگ ویو : چند وقتی بود که از ات زده شده بودم و با بورام اشنا شده بودم دختر خوبی بود
باهاش همینجوری قرار میزاشتم و امروز تو شرکت بودم دیدم در میزنند دیدم بورام بود اومد روی پام نشست و یکی از دکمه های لباسم و باز کرده بود لباش و گذاشت روی لبام منم شروع کردم به بوسیدن لباش از لباش دست کشیدم دیدم ات تو اتاقم بود حول کرده بودم نمی دونستم چیکار کنم رفتم سمتش که یکی زد تو گوشم و سریع رفت
تهیونگ: ات..... ات... صبر کن گوش کن.... برات توضیح بدم
ات: به من دست نزن( با داد)
از اونجا رفتم یه راست خونه و لباسام و جمع کردم و به دوستم که تو فرودگاه کار میکرد گفتم که برام یه بلیط بگیره وقتی داشتم میرفتم سمت فرودگاه که یهو....( سیاهی مطلق )
داشتم میرفتم خونه دیدم تصادف شده از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو دیدم کسی که تصادف کرده بود ات بود با دیدن صحنه ی جلوم انگار یه سطل اب یخ روم خالی کردن
سریع رفتم جلو بدن بی جونشو تو بغلم گرفتم و
تهیونگ: ات...ات منو ببخش عشقم بلند شو...ات ( بلند شدم و بردمش تو ماشین گذاشتمش با سرعت زیاد به سمت بیمارستان رسوندمش و بردنش اتاق عمل هی به خودم لعنت میفرستادم که با فرشته ی زندگیم همچین کاری کردم
بعد از یک ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت
دکتر: متاسفم..... تسلیت میگم ما هرکاری کردیم که هردوشون و نجات بدیم اما...
تهیونگ: چی یعنی چی که هردوشون
دکتر: مثل، اینکه خانومتون باردار بود.... بازم تسلیت میگم
با چیزی که دکتر گفت رفتم توی شک یعنی ات اومده بود شرکت تا بهم بگه که حامله
چند روز بعد: امروز فرشته کوچولوم و به خاک سپردم همه رفته بودن رفتم پیش فرشتم
تهیونگ : ات عشقم الان میام پیشت تا باهم باشیم میام اونجا تا همه چیز و بهت بگم و ( سیاهی مطلق)
من اتم دو ساله که با تهیونگ ازدواج کردن اما چند هفته ای میشه که تهیونگ باهام سرد شده نمیدوم چرا اینجوری باهام رفتار میکنه از یه طرف دیگه چند وقتیه که حالت تهوع دارم م و امروز میخوام برم تست بدم
ات ویو:
ساعت ۳:۱۵ بعد از ظهر بود من ساعت ۴:۰۰ نوبت دکتر داشتم برای همین سریع اماده شدم و راه افتادن سمت مطب دکتر رفتم داخل و.
دکتر:سلام خانوم کیم....خوش اومدین
ات:سلام... ممنون
دکتر:خب بزارید ازتون ازمایش بگیرم
دکتر:خب...خانوم کیم به نظر خودتون
ات: نمیدونم...میشه جواب ازمایش و زود تر بگین
دکتر: خب ... خانوم کیم تبریک میگم شما بار دارید
ات: واقعا
دکتر : بله تبریک میگم
ات: خدا خیلی خوشحالم باید برم شرکت و به تهیونگ این خبر خوش و بدم
رفتم شرکت و یه راست رفتم سمت اتاق تهیونگ تا اینکه در و باز کردم و با چیزی که دیدم خشکم زد دیدم تهیونگ داره یه دختر و میبوسه متوجه ی ورود من نشدن گوشیم و در اوردم و ازشون عکس گرفتم تهیونگ منو دید و گفت
تهیونگ ویو : چند وقتی بود که از ات زده شده بودم و با بورام اشنا شده بودم دختر خوبی بود
باهاش همینجوری قرار میزاشتم و امروز تو شرکت بودم دیدم در میزنند دیدم بورام بود اومد روی پام نشست و یکی از دکمه های لباسم و باز کرده بود لباش و گذاشت روی لبام منم شروع کردم به بوسیدن لباش از لباش دست کشیدم دیدم ات تو اتاقم بود حول کرده بودم نمی دونستم چیکار کنم رفتم سمتش که یکی زد تو گوشم و سریع رفت
تهیونگ: ات..... ات... صبر کن گوش کن.... برات توضیح بدم
ات: به من دست نزن( با داد)
از اونجا رفتم یه راست خونه و لباسام و جمع کردم و به دوستم که تو فرودگاه کار میکرد گفتم که برام یه بلیط بگیره وقتی داشتم میرفتم سمت فرودگاه که یهو....( سیاهی مطلق )
داشتم میرفتم خونه دیدم تصادف شده از ماشین پیاده شدم و رفتم جلو دیدم کسی که تصادف کرده بود ات بود با دیدن صحنه ی جلوم انگار یه سطل اب یخ روم خالی کردن
سریع رفتم جلو بدن بی جونشو تو بغلم گرفتم و
تهیونگ: ات...ات منو ببخش عشقم بلند شو...ات ( بلند شدم و بردمش تو ماشین گذاشتمش با سرعت زیاد به سمت بیمارستان رسوندمش و بردنش اتاق عمل هی به خودم لعنت میفرستادم که با فرشته ی زندگیم همچین کاری کردم
بعد از یک ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون و گفت
دکتر: متاسفم..... تسلیت میگم ما هرکاری کردیم که هردوشون و نجات بدیم اما...
تهیونگ: چی یعنی چی که هردوشون
دکتر: مثل، اینکه خانومتون باردار بود.... بازم تسلیت میگم
با چیزی که دکتر گفت رفتم توی شک یعنی ات اومده بود شرکت تا بهم بگه که حامله
چند روز بعد: امروز فرشته کوچولوم و به خاک سپردم همه رفته بودن رفتم پیش فرشتم
تهیونگ : ات عشقم الان میام پیشت تا باهم باشیم میام اونجا تا همه چیز و بهت بگم و ( سیاهی مطلق)
۲.۸k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.