پارت ۷۱۱
پارت ۷۱۱
رمان MAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
_/یه مردک اومد مخشو زد اونم ساده لوح بود سریع خامش شد...
به زور خودمو نگه داشته بودم چیزی نگم ...
_اها که اینطور...
_/تو خیلی منو یاد اون میندازی ...
_خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم ....
_/خوبه...کار ندارم باهات میتونی بری...پاشدم رفتم دوباره اشپز خونه...شوکت خاله داشت یه وسایل سالاد اماده میکرد...نشستم رو صندلی...یکم بعد شاهین اومد داخل از جام بلند شدم شیدا هم پشتش بود.. شاهین رفت کنار شوکت خاله...
_واو چی پختی!
_/واسه ناهار زود بیا پسرم بخاطر تو پختمش...
_چشم هرچی شما بگی...
شاهین گونه ای شوکتو بوسید...دست از شوکت کشید تازه متوجه شد الینایی هم وجود داره...یه لبخند چندش بهم زد...
شاهین_برای اینکه راحت حاظر شی به شیدا گفتم کمکت کنه ...
_/ممنون اما کمک لازم ندارم...
_همین که گفتم ارایشگرم نداری دست تنها نمیتونی حاظر شی...حرف نباشه دیرم شده من رفتم...
با شوکت خدافظی کرد و رفت...نفسمو با حرص بیرون دادم...شیدا باغرور نشست رو یکی از صندلیا...
_واسم صبحانه بیار...چه خوب خوراک لوبیا هم داریم...
برای اینکه بیشتر از این عقده ای نشه اروم باشه ای گفتم رفتم سمت کابینت ظرفا....که شوکت مانعم شد...
رمان MAM
به قلم م.ا
کپی و نشر رمان حتی با ذکر نام نویسنده حرام میباشد...
_/یه مردک اومد مخشو زد اونم ساده لوح بود سریع خامش شد...
به زور خودمو نگه داشته بودم چیزی نگم ...
_اها که اینطور...
_/تو خیلی منو یاد اون میندازی ...
_خوشحال میشم بتونم کمکتون کنم ....
_/خوبه...کار ندارم باهات میتونی بری...پاشدم رفتم دوباره اشپز خونه...شوکت خاله داشت یه وسایل سالاد اماده میکرد...نشستم رو صندلی...یکم بعد شاهین اومد داخل از جام بلند شدم شیدا هم پشتش بود.. شاهین رفت کنار شوکت خاله...
_واو چی پختی!
_/واسه ناهار زود بیا پسرم بخاطر تو پختمش...
_چشم هرچی شما بگی...
شاهین گونه ای شوکتو بوسید...دست از شوکت کشید تازه متوجه شد الینایی هم وجود داره...یه لبخند چندش بهم زد...
شاهین_برای اینکه راحت حاظر شی به شیدا گفتم کمکت کنه ...
_/ممنون اما کمک لازم ندارم...
_همین که گفتم ارایشگرم نداری دست تنها نمیتونی حاظر شی...حرف نباشه دیرم شده من رفتم...
با شوکت خدافظی کرد و رفت...نفسمو با حرص بیرون دادم...شیدا باغرور نشست رو یکی از صندلیا...
_واسم صبحانه بیار...چه خوب خوراک لوبیا هم داریم...
برای اینکه بیشتر از این عقده ای نشه اروم باشه ای گفتم رفتم سمت کابینت ظرفا....که شوکت مانعم شد...
۲.۶k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.