فیک کوک (عشق پنهان)
فیک کوک (عشق پنهان)
پارت ²⁷
از زبان ا.ت:
رفتیم پذیرش بیمارستان و بالاخره از اون فضای کوفتی اومدیم بیرون و هوای تازه ای رو تنفس کردم گفتم: اخیشش
جونگکوک بغلم کرد و گفت: منو ببخش..تو اینهمه سختی رو بخاطر من کشیدی
محکم تر به خودم فشارش دادم و گفتم: دیگه این حرفو راجب خودت نزن چون تو تنها کسی توی زندگیمی که دوستش داشتم و دارم 🙂
لبخندی زد و دستمو گرفت و به سمت ماشین رفتیم
°•وقتی رسیدیم عمارت°•
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم(میزارم)و رفتم به جونگکوک سر بزنم و باند پیچیش رو عوض کنم
در زدم و آروم یه گوشه در رو باز کردم دیدم داره کتاب میخونه
گفت: ا.ت اومدی؟
جعبه کمک های اولیه رو نشونش دادم و با لبخند گفتم: اومدم دکتر بازی کنیم
خندید و گفت: بیا بشین
رفتم و داشتم دکمه های لباسش رو باز میکردم که دیدم داره با نگاه های منحرفانش قورتم میده یکم خجالت کشیدم
چشمم به اِیت پک هاش افتاد و داشتم آب میشدم
گفتم: خب بزار باندت رو در بیارم
خلاصه باندش رو عوض کردم
اومدم برم که پرتم کرد رو تخت و بغلم کرد
گفت: جایزه نمیخوای؟
با لبخند گفتم: چکار میکنی؟
گفت: دیگه اینجا میخوابی.
گفتم: چییی
گفت: فکرشم نکن بزارم بری و محکم تر بغلم کرد
خندیدم و رفتم زیر پتو و فقط نصف کلم بیرون بود
رفتم تو بغلش و گفتم: شب بخیر
گفت: شب بخیر
از زبان جونگکوک:
چقدر سریع خوابش برد..فکر کنم خیلی خسته بوده
موهاشو نوازش میکردم که فکر های مزاحم همیشگی دوباره سراغم اومدن
اگه بلایی سر ا.ت بیاد چی؟
اگه سورا ا.ت رو ببره پیش خودش چی؟
و البته.......نه.. امکان نداره!
با اینکه میدونستم هیچوقت این اتفاق ها نمیوفته ولی بازم مغزمو درگیر میکردن..
#لیسا #جونگکوک #فیک #فیک_بی_تی_اس #بلک_پینک #بی_تی_اس
#lisa #jungkook #bts #black_pink
پارت ²⁷
از زبان ا.ت:
رفتیم پذیرش بیمارستان و بالاخره از اون فضای کوفتی اومدیم بیرون و هوای تازه ای رو تنفس کردم گفتم: اخیشش
جونگکوک بغلم کرد و گفت: منو ببخش..تو اینهمه سختی رو بخاطر من کشیدی
محکم تر به خودم فشارش دادم و گفتم: دیگه این حرفو راجب خودت نزن چون تو تنها کسی توی زندگیمی که دوستش داشتم و دارم 🙂
لبخندی زد و دستمو گرفت و به سمت ماشین رفتیم
°•وقتی رسیدیم عمارت°•
رفتم تو اتاقم لباسمو عوض کردم(میزارم)و رفتم به جونگکوک سر بزنم و باند پیچیش رو عوض کنم
در زدم و آروم یه گوشه در رو باز کردم دیدم داره کتاب میخونه
گفت: ا.ت اومدی؟
جعبه کمک های اولیه رو نشونش دادم و با لبخند گفتم: اومدم دکتر بازی کنیم
خندید و گفت: بیا بشین
رفتم و داشتم دکمه های لباسش رو باز میکردم که دیدم داره با نگاه های منحرفانش قورتم میده یکم خجالت کشیدم
چشمم به اِیت پک هاش افتاد و داشتم آب میشدم
گفتم: خب بزار باندت رو در بیارم
خلاصه باندش رو عوض کردم
اومدم برم که پرتم کرد رو تخت و بغلم کرد
گفت: جایزه نمیخوای؟
با لبخند گفتم: چکار میکنی؟
گفت: دیگه اینجا میخوابی.
گفتم: چییی
گفت: فکرشم نکن بزارم بری و محکم تر بغلم کرد
خندیدم و رفتم زیر پتو و فقط نصف کلم بیرون بود
رفتم تو بغلش و گفتم: شب بخیر
گفت: شب بخیر
از زبان جونگکوک:
چقدر سریع خوابش برد..فکر کنم خیلی خسته بوده
موهاشو نوازش میکردم که فکر های مزاحم همیشگی دوباره سراغم اومدن
اگه بلایی سر ا.ت بیاد چی؟
اگه سورا ا.ت رو ببره پیش خودش چی؟
و البته.......نه.. امکان نداره!
با اینکه میدونستم هیچوقت این اتفاق ها نمیوفته ولی بازم مغزمو درگیر میکردن..
#لیسا #جونگکوک #فیک #فیک_بی_تی_اس #بلک_پینک #بی_تی_اس
#lisa #jungkook #bts #black_pink
۲.۵k
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.