کابوس هر شب پارت ۵۳
تهیونگ:هیونگ مگه تو تا خونه بودیم خواب نبودی؟
یونگی:اون مال قبله
نامجون:بحث نکنین خودمونم خیلی وقت بود نیومده بودیم بیرون
شدت بارون کم تر شده بود در برج نامسان وایسادن
جین:نارا شی نمیخوای پاشی؟
نارا آروم چشماشو باز کرد
نارا:ببینم کجاییم؟
جین:برج نامسان پیاده شین
همه پیاده شدن و ماسک و کلاهاشونو زدن از اونجایی که الان تو ارتفاع بودن برف میبارید خیلی خلوت بود رفتن بالا کسی نبود
به لبه میله تکیه داد اعضا یکم عقب تر از اون وایساده بودن
حالش بهتر شده بود ولی حاله ای از اشک هنوز هم دور چشماش جمع شده بود بعد از کمی وایسادن رفتن خونه
بدون هیچ حرفی رفت تو اتاق و خودشو با همون لباسا انداخت رو تخت
اعضا هم نگرانش بودن و دلشون بهش میسوخت تا کی میتونست تحمل کنه و ادامه بده
نامجون:شاید بهتره یکم تنها باشه
یونگی:نامجونا اون کل زندگیش رو تنها بوده به نظرت الان نیاز به تنهایی داره
.........
تو بالکن بود و دوباره داشت سیگار میکشید که خون دماغ شد خودش هم علتش رو میدونست تب داشت و از وقتی فهمیده بود مدام وزن کم میکرد ولی همچنان به کشیدن سیگار ادامه میداد
در اتاقش باز شد یونگی تو چهارچوب در ایستاد و نگاهی به دختری که چیزی جز سختی و بد بختی همراه خودش نداشت کرد
یونگی:مگه قرار نبود دیگه نکشی
در اتاق و بست و تو بالکن همراه دختر شد
نارا به روبه روش خیری بود و پوک عمیقی از سیگار زد یونگی سیگار رو از تو دستش گرفت
اشکی از چشماش که خیلی وقت بود سنگینی میکرد غلتید
نارا:فقط یه سوال دارم.
یونگی:اون چیه؟
نارا:چرا من؟
یونگی از سوالش کمی تعجب کرد ولی جوابی هم براش نداشت
یونگی:میتونی بهش بگی تقدیر بهرحال تقصیر تو که نیست
نارا:من هیچوقت چیزی از خانوادم یا دیگران نمیخواستم جز اینکه دوستم داشته باشن ولی هیچوقت چنین چیزی رو درک و حس نکردم صداش بغض سنگینی داشت ولی به خودش اجازه نداد اشکهاش صورتش رو بپوشونن
یونگی:از کجا میدونی
بای من برم کلاس👍🏻😫
یونگی:اون مال قبله
نامجون:بحث نکنین خودمونم خیلی وقت بود نیومده بودیم بیرون
شدت بارون کم تر شده بود در برج نامسان وایسادن
جین:نارا شی نمیخوای پاشی؟
نارا آروم چشماشو باز کرد
نارا:ببینم کجاییم؟
جین:برج نامسان پیاده شین
همه پیاده شدن و ماسک و کلاهاشونو زدن از اونجایی که الان تو ارتفاع بودن برف میبارید خیلی خلوت بود رفتن بالا کسی نبود
به لبه میله تکیه داد اعضا یکم عقب تر از اون وایساده بودن
حالش بهتر شده بود ولی حاله ای از اشک هنوز هم دور چشماش جمع شده بود بعد از کمی وایسادن رفتن خونه
بدون هیچ حرفی رفت تو اتاق و خودشو با همون لباسا انداخت رو تخت
اعضا هم نگرانش بودن و دلشون بهش میسوخت تا کی میتونست تحمل کنه و ادامه بده
نامجون:شاید بهتره یکم تنها باشه
یونگی:نامجونا اون کل زندگیش رو تنها بوده به نظرت الان نیاز به تنهایی داره
.........
تو بالکن بود و دوباره داشت سیگار میکشید که خون دماغ شد خودش هم علتش رو میدونست تب داشت و از وقتی فهمیده بود مدام وزن کم میکرد ولی همچنان به کشیدن سیگار ادامه میداد
در اتاقش باز شد یونگی تو چهارچوب در ایستاد و نگاهی به دختری که چیزی جز سختی و بد بختی همراه خودش نداشت کرد
یونگی:مگه قرار نبود دیگه نکشی
در اتاق و بست و تو بالکن همراه دختر شد
نارا به روبه روش خیری بود و پوک عمیقی از سیگار زد یونگی سیگار رو از تو دستش گرفت
اشکی از چشماش که خیلی وقت بود سنگینی میکرد غلتید
نارا:فقط یه سوال دارم.
یونگی:اون چیه؟
نارا:چرا من؟
یونگی از سوالش کمی تعجب کرد ولی جوابی هم براش نداشت
یونگی:میتونی بهش بگی تقدیر بهرحال تقصیر تو که نیست
نارا:من هیچوقت چیزی از خانوادم یا دیگران نمیخواستم جز اینکه دوستم داشته باشن ولی هیچوقت چنین چیزی رو درک و حس نکردم صداش بغض سنگینی داشت ولی به خودش اجازه نداد اشکهاش صورتش رو بپوشونن
یونگی:از کجا میدونی
بای من برم کلاس👍🏻😫
۱.۷k
۰۹ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.