عشق بعداز11سال!
عشقبعداز11سال!
P1
.
°ویو راوی°
سکوت در اتاق دخترک تنها چیزیست که یافت میشود. پدر و مادرش مثل هر روز دعوا میکنند. موضوع دعوا تغییری نمیکند. خانوادهٔ لی فقط اسم خانواده را یدک میکشد. ازدواج لی گون و لی ههرین اجباری بود. آنها در ابتدا دوستی بیش نبودند؛ اما... اما مستی در بار و عشق الکیشان کار دستشان داد! کارِ سفید با دست و پای کوچولو و چشمان سبز:)... کاری به اسم لی یورا... بعد از باردار شدن ههرین اونو گون به اجبار بچه ازدواج کردن و این موضوع دعوای هر روز بود. هر دو دیگری را مقصر میدانستند و توجهی به یورا کوچولو نمیکردند. یورا کوچولو 23 سال اینگونه بزرگ شد. بیهدف بدون دونستن معنا و زیباییهای زندگی! یورا مدرسه دانشگاه رفته بود. روانپزشکی خونده بود و تلاش میکرد خودشو درمان کنه. اما زخم روحش هر روز عمیقتر میشد.
_ تو نباید به زنت خیانت کنی!
_ مگه من گفتم زنم شو؟
_ مگه من گفتم بهم تجاوز کن؟؟
عشق در چشم یورا واژهای احمقانه، رقت انگیز و تهوع آور بود. بله! یورا معنی عشق را نمیدانست! همانگونه که بیمارانش در تيمارستان نمیدانستند.همانگونه که بیمارانش در تيمارستان نمیدانستند. او هر روز دختربچهای را میدید که نمیتواند خود را در آیینه ببیند چون از انعکاس میترسد، پسر کوچولوی ۶ سالهای را میدید که ادعا میکرد روحها را میبیند، پیرمردی را میدید که خانوادهاش را در آتش سوزانده بود و پیرزنی که ٢١ بار اقدام به خودکشی کرده بود؛ اما هیچکدام معنای عشق را به آنها نمیآموخت.
از اندیشیدن در سکوت دست کشید و پیاده به سمت محل کار حرکت کرد. درراه از جلوی خونهٔ متروکی گذشت. لحظهای سرش را برگرداند و یک دختر و پسر جوان دید. دیدن رابطشان حس انزجار فجیعی را در یورا منعکس میکرد. او سرنوشت آندو را همچون والدینش میدید، تاریک و بد؛ اما آیا دخترک بالاخره عشق را تجربه خواهد کرد؟...
به در تيمارستان رسید. کارکنان عاجزانه سعی میکردند پسرجوانی را رام کنند. پسرک 4 نفر را اسیر خود کرده بود. پرستاری با دیدن یورا گویی که فرشته دیده باشد به سمتش دوید.
_ دکتر خدا شما رو رسوند ما نمیتونیم این موردو اوکی کنیم.یورا بی عاطفه به سمت پسرک قدم برداشت. پسرک تقلا میکرد و تکان تکان میخورد. یورا با همان چهره فرشتهآسا و نگاه گرگصفتش روبهروی بیمار جدید ایستاد.
_ ببین پسرجون هرچی بهتر همکاری کنی زودتر گورتو گم میکنی.
پسر تا چشمش به دخترک افتاد گویی افسون شد و رام گشت. بالاخره پرستارها توانستند او را ببرند. وارد ساختمان سفیدرنگ 3 طبقه شد کلید انداخت و در دفتر خود را باز کرد. روپوش سفیدرنگ پزشکی را پوشید و در آینه قدی خود را بررسی کرد؛ بد به نظر نمیرسید.
P1
.
°ویو راوی°
سکوت در اتاق دخترک تنها چیزیست که یافت میشود. پدر و مادرش مثل هر روز دعوا میکنند. موضوع دعوا تغییری نمیکند. خانوادهٔ لی فقط اسم خانواده را یدک میکشد. ازدواج لی گون و لی ههرین اجباری بود. آنها در ابتدا دوستی بیش نبودند؛ اما... اما مستی در بار و عشق الکیشان کار دستشان داد! کارِ سفید با دست و پای کوچولو و چشمان سبز:)... کاری به اسم لی یورا... بعد از باردار شدن ههرین اونو گون به اجبار بچه ازدواج کردن و این موضوع دعوای هر روز بود. هر دو دیگری را مقصر میدانستند و توجهی به یورا کوچولو نمیکردند. یورا کوچولو 23 سال اینگونه بزرگ شد. بیهدف بدون دونستن معنا و زیباییهای زندگی! یورا مدرسه دانشگاه رفته بود. روانپزشکی خونده بود و تلاش میکرد خودشو درمان کنه. اما زخم روحش هر روز عمیقتر میشد.
_ تو نباید به زنت خیانت کنی!
_ مگه من گفتم زنم شو؟
_ مگه من گفتم بهم تجاوز کن؟؟
عشق در چشم یورا واژهای احمقانه، رقت انگیز و تهوع آور بود. بله! یورا معنی عشق را نمیدانست! همانگونه که بیمارانش در تيمارستان نمیدانستند.همانگونه که بیمارانش در تيمارستان نمیدانستند. او هر روز دختربچهای را میدید که نمیتواند خود را در آیینه ببیند چون از انعکاس میترسد، پسر کوچولوی ۶ سالهای را میدید که ادعا میکرد روحها را میبیند، پیرمردی را میدید که خانوادهاش را در آتش سوزانده بود و پیرزنی که ٢١ بار اقدام به خودکشی کرده بود؛ اما هیچکدام معنای عشق را به آنها نمیآموخت.
از اندیشیدن در سکوت دست کشید و پیاده به سمت محل کار حرکت کرد. درراه از جلوی خونهٔ متروکی گذشت. لحظهای سرش را برگرداند و یک دختر و پسر جوان دید. دیدن رابطشان حس انزجار فجیعی را در یورا منعکس میکرد. او سرنوشت آندو را همچون والدینش میدید، تاریک و بد؛ اما آیا دخترک بالاخره عشق را تجربه خواهد کرد؟...
به در تيمارستان رسید. کارکنان عاجزانه سعی میکردند پسرجوانی را رام کنند. پسرک 4 نفر را اسیر خود کرده بود. پرستاری با دیدن یورا گویی که فرشته دیده باشد به سمتش دوید.
_ دکتر خدا شما رو رسوند ما نمیتونیم این موردو اوکی کنیم.یورا بی عاطفه به سمت پسرک قدم برداشت. پسرک تقلا میکرد و تکان تکان میخورد. یورا با همان چهره فرشتهآسا و نگاه گرگصفتش روبهروی بیمار جدید ایستاد.
_ ببین پسرجون هرچی بهتر همکاری کنی زودتر گورتو گم میکنی.
پسر تا چشمش به دخترک افتاد گویی افسون شد و رام گشت. بالاخره پرستارها توانستند او را ببرند. وارد ساختمان سفیدرنگ 3 طبقه شد کلید انداخت و در دفتر خود را باز کرد. روپوش سفیدرنگ پزشکی را پوشید و در آینه قدی خود را بررسی کرد؛ بد به نظر نمیرسید.
۱.۲k
۱۳ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.