همیشه حواسش بهت بود...🖇🤎
{تکپارتی جین}
اکثر ادما فکر میکنن هیچ کس همیشه حواسش بهشون نیست و بهشون توجه نمیکنه. ولی یکی همیشه حواسش به اون هاست و اونا خبر ندارن...هرکی تو زندگیش یکی از همین مراقب هارو داره.
خیلی اوقات آدما تا لب مرگ میرن و به طرز معجزه آسایی زنده می مون حتی بدون اینکه یه خون از بینیشون بیاد!
اونا متوجه میشن این کار کیه؟ اصلا براشون مهمه؟
نه! فکر میکنن اتفاقی بوده...ولی این اشتباهه!
تو ی خیابون های خیس و بارونی سئول قدم میزد.
ایرپاد تو گوشش بود مشغول گوش دادن اهنگ مورد علاقش بود...تو فکر این بود که تاحالا چطوری زنده مونده؟
بعد از یه تصادف وحشتناک توی ۱۷ سالگی بدون اینکه خراشی برداره از ماشت له شده سالمِ سالم بیرون اومد...تو آب دریا درحال غرق شدن بود ولی در کمال تعجب نجات پیدا کرد...در راه برگشت به خونه داشت از کنار یه داربست رد میشد آجری از بالا به سمتش پرت شد ولی در کمال تعجب اجر چند متر اونورتر از کنارش افتاد!
و کلی اتفاق های ریز و درشت دیگه...
به خیابون رسید...بدون اینکه توجهی به ماشین هایی که با سرعت از خیابون رد میشدن بکنه راهش رو گرفت و با قدم های آروم به سمت اون طرف خیابون راه افتاد.
بخاطر بارون نسبتا شدیدی که میبارید خیابون ها شلوغ بودن و شیشه ها بخار گرفته. یه ماشین سفید رنگ مستقیم سمت دختر میومد ولی اون دختر اصلا حواسش نبود راننده سعی کرد ترمز کنه ولی نمیتونست! به چند متری دختر رسید و بلند بوق میزد ولی انگار نه انگار!
سرش پایین بود ...با حس اینکه نور مستقیمی به چشمش میتابه سرش رو بند کرد...ماشینی با سرعت به سمتش میومد!
از ترس خشکش زده بود. نا خودآگاه اسمی رو که خودش برای فردی که تا الان باعث زنده بودنش شده گذاشته بود رو بلند فریاد زد.
"مراقب شجاع!"
در لحظه همه چیز از حرکت ایستاد!
قطرات بارون
ماشین ها
درخت هایی که بر اثر وزش باد تکون میخوردن!
از حرکت ایستادن!
به ماشینی که چند سانتی متر باهاش فاصله داشت نگاه کرد.
دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
صدایی مثل صدای فرشته ها اسمش رو با لحن مهربونی صدا زد.
اون تاحالا صدای فرشته ها رو نشنیده بود ولی میدونست به همین زیبایی هستن!
_ ا/ت!
خواست حرکتی بکنه ولی با دیدن کسی که تو آسمونه ابروهاش بالا پرید.
اون کس بهش نزدیکتر میشد...لباسی که جنسش از حریر بسیار زیبایی بود به تن داشت چهره ی به شدت زیبا که باعث شده نفس کشیدن رو از یاد ببره...و مهم تر از همه بال های سفید و بزرگی که باهاشون به سمتش میومد!
میتونست نرمیه اون بالها رو حس کنه!
اون پسر زیبا جلوش اومدو بدون اینکه فرود بیاد لبخند زیبایی به دختر زد.
_ مراقب شجاع جلوته!
کسی نفهمید اون روز توی اون خیابون چه اتفاقی افتاد و اون نور عظیم و زیبا چی بود!
از اون روز ۴ ماه میگذره و هنوز توی اون خیابون رایحه ی خیلی خوش بویی وجود داره.
ا/ت حالا هر شب با مراقب شجاعش حرف میزنه و دردودل میکنه....چون میدونه اون صداشو میشنوه و درکش میکنه!
حیحی...یه چیزی به ذهنم اومد نوشتم.
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
اکثر ادما فکر میکنن هیچ کس همیشه حواسش بهشون نیست و بهشون توجه نمیکنه. ولی یکی همیشه حواسش به اون هاست و اونا خبر ندارن...هرکی تو زندگیش یکی از همین مراقب هارو داره.
خیلی اوقات آدما تا لب مرگ میرن و به طرز معجزه آسایی زنده می مون حتی بدون اینکه یه خون از بینیشون بیاد!
اونا متوجه میشن این کار کیه؟ اصلا براشون مهمه؟
نه! فکر میکنن اتفاقی بوده...ولی این اشتباهه!
تو ی خیابون های خیس و بارونی سئول قدم میزد.
ایرپاد تو گوشش بود مشغول گوش دادن اهنگ مورد علاقش بود...تو فکر این بود که تاحالا چطوری زنده مونده؟
بعد از یه تصادف وحشتناک توی ۱۷ سالگی بدون اینکه خراشی برداره از ماشت له شده سالمِ سالم بیرون اومد...تو آب دریا درحال غرق شدن بود ولی در کمال تعجب نجات پیدا کرد...در راه برگشت به خونه داشت از کنار یه داربست رد میشد آجری از بالا به سمتش پرت شد ولی در کمال تعجب اجر چند متر اونورتر از کنارش افتاد!
و کلی اتفاق های ریز و درشت دیگه...
به خیابون رسید...بدون اینکه توجهی به ماشین هایی که با سرعت از خیابون رد میشدن بکنه راهش رو گرفت و با قدم های آروم به سمت اون طرف خیابون راه افتاد.
بخاطر بارون نسبتا شدیدی که میبارید خیابون ها شلوغ بودن و شیشه ها بخار گرفته. یه ماشین سفید رنگ مستقیم سمت دختر میومد ولی اون دختر اصلا حواسش نبود راننده سعی کرد ترمز کنه ولی نمیتونست! به چند متری دختر رسید و بلند بوق میزد ولی انگار نه انگار!
سرش پایین بود ...با حس اینکه نور مستقیمی به چشمش میتابه سرش رو بند کرد...ماشینی با سرعت به سمتش میومد!
از ترس خشکش زده بود. نا خودآگاه اسمی رو که خودش برای فردی که تا الان باعث زنده بودنش شده گذاشته بود رو بلند فریاد زد.
"مراقب شجاع!"
در لحظه همه چیز از حرکت ایستاد!
قطرات بارون
ماشین ها
درخت هایی که بر اثر وزش باد تکون میخوردن!
از حرکت ایستادن!
به ماشینی که چند سانتی متر باهاش فاصله داشت نگاه کرد.
دقیقا چه اتفاقی افتاده؟
صدایی مثل صدای فرشته ها اسمش رو با لحن مهربونی صدا زد.
اون تاحالا صدای فرشته ها رو نشنیده بود ولی میدونست به همین زیبایی هستن!
_ ا/ت!
خواست حرکتی بکنه ولی با دیدن کسی که تو آسمونه ابروهاش بالا پرید.
اون کس بهش نزدیکتر میشد...لباسی که جنسش از حریر بسیار زیبایی بود به تن داشت چهره ی به شدت زیبا که باعث شده نفس کشیدن رو از یاد ببره...و مهم تر از همه بال های سفید و بزرگی که باهاشون به سمتش میومد!
میتونست نرمیه اون بالها رو حس کنه!
اون پسر زیبا جلوش اومدو بدون اینکه فرود بیاد لبخند زیبایی به دختر زد.
_ مراقب شجاع جلوته!
کسی نفهمید اون روز توی اون خیابون چه اتفاقی افتاد و اون نور عظیم و زیبا چی بود!
از اون روز ۴ ماه میگذره و هنوز توی اون خیابون رایحه ی خیلی خوش بویی وجود داره.
ا/ت حالا هر شب با مراقب شجاعش حرف میزنه و دردودل میکنه....چون میدونه اون صداشو میشنوه و درکش میکنه!
حیحی...یه چیزی به ذهنم اومد نوشتم.
اگه خوشت اومد لایک و حمایت یادت نره:]
۵.۱k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.